پرنیا

3.5K 93 18
                                    

#پارت216
از پشت بهم نزدیک شد سایه شو روی زمین دیدم و هر لحظه این سایه بزرگتر میشد تا جایی که صدای نفس هاشو پشت سرم شنیدم وقتی صورتمو برگردوندم با چشای گنده و قرمزش به من نگاه کرد که یهو عموم صدام زد و اون نگاهشو از من برداشت

عمو : نگین جان بریم؟
- بله عمو بریم

با اخم و حالت تنفرآمیزی به اون مرد نگاه کردم خودمو آماده هر عکس العملی کرده بودم ولی از اونجا رفتم و سوار ماشین شدم.

دوباره به جاده زدیم جاده سردی که حالا برای ما غم انگیز هم بود یکی دو ساعت دیگه بیشتر با مقصدمون فاصله ای نداشتیم توی این مدت بعد از چت با ارباب کمی روی صندلی عقب خوابیدم و استراحت کوتاهی کردم.

با صدای مامانم که اسممو گفت بیدار شدم دستی به صورتم کشیدم از شیشه ماشین به بیرون نگاه کردم وارد شهر شده بودیم شلوغی و ترافیکش از بدو ورود کاملا حس شد عموم راه بلد بود و دنبالش در حرکت بودیم.

بعد از طی کردن مسیرها و خیابون و حتی اتوبان مختلف بالاخره به خونه عمم رسیدیم با وجود پرده های مشکی روی دیوارهای خونه نیاز به خوندن پلاک ها نبود.به ارباب پیام دادم که رسیدیم اونم خیالش کمی راحت شد.

زنگ آیفون رو من زدم و کسی که گوشی رو برداشت منو نشناخت و بعد از معرفی درو باز کرد وارد خونه شدیم دو طبقه بیشتر نبود و یه حیاط نه چندان بزرگ جلوی طبقات قرار داشت به خاطر وجود کفش های زیاد توی طبقه همکف حدس زدم همین جا باشه در که باز شد دختری سیاه پوش با چشای پف کرده و قرمز که ناشی از گریه بود باز کرد.

چند سالی میشد دختر عمه هامو ندیدم و اونا با دیدن بابا و عموم به سمتشون رفتن و بغلشون کردن و اشک ریختن دو تا دخترعمه هام سنشون چند سالی از من بیشتر و ازدواج کرده بودن.

با دیدن شادی و شیدا توی اون حالت گریه منم درومد و اشکام جاری شد دوتاییشون منو بغل کردن و ازینکه بعد این همه مدت توی این وضع میدیدم همو بیشتر ناراحت شدن.

شادی و شیدا منو به خاطرات کودکیم بردن توی دورانی که با اینکه از من بزرگ تر بودن ولی همیشه همگی بازی میکردیم این دوتا یه داداش کوچکتر از خودشون داشتن که توی بچگی بخاطر شر و شیطونیاش معروف بود پسری بود که به قول همه از دیوار صاف بالا میرفت و یه جا بند نمیشد.

بعد از استقبالمون وارد خونه شدیم همه فامیل و دوست جمع بودن و بقیه ازشون پذیرایی میکردن با دیدن عکس عمم بیشتر گریه م گرفت عکسشو بین عکس پدربزرگ و مادربزرگم و شوهرعمم که خیلی سال پیش فوت کردن گذاشته بودن.

با دیدن عکسش صدا و حرفاش یادم اومد وقتی آروم و مهربون منو صدا میزد هیچوقت تندی و عصبانیتشو ندیدم همه همینو گفتن انگار آروم ترین زنی بود که تا حالا دیده بودم.

...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora