پلیس

8.1K 137 8
                                    

#پارت45

وقتی همه منو دیدن ساکت شدن دوتا عموهام و زن و بچشون و عمه و شوهر عمم اومده بودن با همشون احوال پرسی کردم و ازشون عذرخواهی کردم و به داخل اتاقم رفتم کیف و وسایلمو روی تخت گذاشتم تا اومدم بیرون برم سعید جلوم ظاهر شد
-- سلام اومدم حرف بزنیم
- سلام چه حرفی
-- جوابمو ندادی واسه قرار بیرون
- جواب ندادم ینی نمیخوام بیام
-- ظاهرا بیرون بودی خب میتونستم بیام پیشت
- آره اما با کسی بودم
-- حدس میزدم
- خب حالا میخوام برم پیش بقیه
-- همه اینجان امشب تا واسه من واسطه بشن
- سعید من حرفامو بهت زدم این نمایش مسخره رو تمومش کن
-- نگین یه فرصت به من بده قول میدم برات یه زندگی رویایی درست کنم
- من الانم زندگی رویایی دارم توام قبل اینکه برگردی میتونستی بپرسی منم بهت میگفتم این همه راه نیای اینجا چون من نمیخوام با تو ازدواج کنم
از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم پشت سرم سعید اومد دوباره همه با دیدن من لبخند زدن و توی نگاهشون چیزایی میگذشت که اصلا خوشایند نبود.
عموی بزرگم شروع به حرف زدن کرد از مزایای ازدواج فامیلی و اینکه اگه دختری توی فامیل هست باید با یه آشنا وصلت کنه گفت منم تمام مدت سرم پایین بود و از حرص با انگشتام بازی میکردم.
عموم که حرفاش تموم شد نوبت عمه رسید اون خیلی صریح و بی مقدمه گفت که سعید و نگین از بچگی باهم بودن به اخلاق همدیگه آشنان سعید هم توی ایران و هم آلمان شرایط زندگی داره‌.واقعا دلم میخواست بلند بشم و بگم بس کنین تمومش کنین اما حرمت نگه داشتم مامان و بابامم که با تایید حرف دیگران میخواستن منو به سمت زندگی هول بدن که برای من عذاب بود.
بالاخره بابای سعید کار عاقلانه ای کرد و گفت که باید نظر نگین هم بدونیم انگار منتظر همچین لحظه ای بودم نگاه مامانم جوری بود که انگار دوست نداشت من حرفی بزنم شاید میدونست من چی میخوام بگم.
- راستش عموجان شما برای من خیلی عزیزین اما سعید مثل داداشم میمونه من نمیتونم جز این جور دیگه ای بهش نگاه کنم من نمیخوام ناراحتتون کنم اما نظر من کاملا منفیه
سکوتی جمع رو فرا گرفت همه به همدیگه نگاه میکردن شاید انتظار همچین حرفایی از من نداشتن ولی خودم بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود و ازین بابت راضی و خوشحال بودم.سکوت رو عموی بزرگم شکست و با حالت نا امیدی قبول کرد که برای ازدواج رضایت دو طرف مهمه و اگه نگین راضی نباشه توی زندگی مشکلات زیادی بوجود میاد.
یه ساعتی گذشت و همه کم کم برای رفتن آماده میشدن اصرار مامان و بابام برای خوردن شام فایده ای نداشت موقع خدافظی نگاه سنگین سعید رو روی خودم حس میکردم اما اصلا چشمم رو بهش نشون ندادم وقتی همه رفتن نفس راحتی کشیدم و به اتاقم رفتم تا لباسامو عوض کنم.
از مامان و بابام انتظار داشتم با من جر و بحث و بگو مگو راه بندازن اما اونا هم نه با خوشون نه با من حرفی نزدن من توی اتاقم بودم و اونا شامشون رو خوردن منم اونقدر خسته و بدن درد بودم به ارباب شب بخیر گفتم سرمو روی بالشم گذاشتم و به خواب رفتم.
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه صبح بخیر جانانه ای برای ارباب فرستادم و از تختم بیرون اومدم با خنده و خوشحالی به سلام کردم اما اون یکم سرد برخورد کرد صبحونه و چای رو خوردم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم.
از خونه بیرون اومدم و تا ایستگاه مترو سوار تاکسی شدم توی مترو هندزفریمو توی گوشم گذاشتم مثل همیشه آهنگای مورد علاقه خودم و ارباب رو پلی کردم یه دختر بچه خیلی خوشگلی صندلی ردیف کنارم به من نگاه میکرد و منم توجهم بهش جلب شد توی کیفم همیشه شکلات داشتم یکمی گشتم پیداش کردم به طرف اون دختر نشون دادم لبخندی زد و شکلات رو از من گرفت چشای رنگیش اونقدر خوشگل بودن نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم انگشتمو به لپش کشیدم و اون دوباره روی صندلیش برگشت.به ایستگاهم رسیدم ازون دختر خوشگل و مامانش خداحافظی کردم و پیاده شدم تا دانشگاهم قدم زدم ساعتو نگاه کردم کلاسم شروع شده بود.
وارد کلاس شدم و دنبال الهه میگشتم کنارش یکی از پسرای کلاسمون که اسم و فامیلشو نمیدونستم نشسته بود خیلی تعجب کردم اونم با دیدن من لبخند زد منم صندلی پشتش نشستم اون پسره سرشو نزدیکش کرده بود و حرفایی با هم میزدن با ورود استاد صحبتشون قطع شد.
لحظه شماری میکردم تا کلاس تموم شه و من قضیه این دوتارو بفهمم.
یواشکی باهم حرف میزدن و گاهی میخندیدن بالاخره کلاس تموم شد پسره به الهه گفت که پایین میبینمت و رفت منم جلو رفتم

...Where stories live. Discover now