پیام

6K 91 19
                                    

#پارت123
نگاه هر دوی ما به متن پیام روی گوشی بود پیامی که از طرف سعید اومد و من حتی جرات نداشتم سرمو بالا کنم و به ارباب نگاه کنم فقط به متن پیام خیره شده بودم
( پیش دوست پسرت خوش میگذره؟ )

ارباب رمز گوشی منو میدونست بازش کرد و روی گزینه پاسخ کلیک کرد به خودم جسارت دادم سرمو باالا کردم و صورتشو دیدم با دست چپش موهامو از پشت گرفت به صفحه گوشی نزدیک کرد و متن پیامشو نوشت
( من دوست پسرش نیستم صاحبشم دیگه شمارتو روی گوشیش و قیافتو کنارش نبینم)

پیام رو ارسال کرد من توی دلم یه ترس و یه خوشحالی همزمان داشتم ترسم از این بود سعید کار احمقانه ای انجام بده و به بابام موضوع رو بگه و دلیل خوشحالیم هم به کار بردن کلمه صاحب برای من بود برای جواب اون دل توی دلم نبود دو سه دقیقه ای گذشت که ناگهان تماس از طرف اون روی گوشیم ظاهر شد ارباب جواب داد و روی بلندگو گذاشت

+ الو میخواستی مطمئن بشی خودمم؟ آره خودمم حالا حرف بزن

هیچ صدایی از اون طرف نمیومد ارباب هرچی میگفت سعید ساکت بود و گوش میداد تا اینکه قطع کرد.همه چی به ذهنم اومد حتی اینکه اون صدای ارباب رو ضبط کرده باشه و به عنوان یه مدرک برای بابام استفاده کنه اما برام مهم نبود و از اینکه اون فهمیده بود من واقعا عاشق کسی هستم خوشحال بودم.

زمان خیلی زود گذشت و شب فرا رسید باید یه فکری برای شام ارباب میکردم اون مشغول تماشای فوتبال بود و من زیر پاش نشسته بودم ازش برای درست کردن شام اجازه گرفتم با تکون دادن سر تایید کرد و من به سمت آشپزخونه رفتم چیز زیادی برای تهیه شام نداشتیم جلوی در آشپزخونه ایستادم و نگاهش کردم توجهش به من جلب شد

+ چیه
- آقا باید برای شام برم بیرون خرید

از جاش بلند شد به سمتم اومد با دستش منو کنار زد در یخچال رو باز کرد تخم مرغ و گوجه از توش درآورد و جلوم گذاشت

+ ینی با همینا نمیتونی یه املت درست کنی؟؟
- چرا آقا میتونم
+ پس جون بکن

شام رو آماده کردم هنوز لباس زیرام تنم بود خواستم برم و لباس بپوشم ارباب جلوی در آشپزخونه مانعم شد روی صندلی نشست بازومو گرفت و روی زمین هولم داد روی کف آشپزخونه نشستم توی یه ظرفی برام املت ریخت و یه تیکه نون روش گذاشت و به دستم داد روی زمین کنار پای ارباب شروع به خوردن غذا کردم کم بود اما سیرم کرد.

ارباب هم شامشو خورد بعد از رفتنش ظرف های کثیف رو شستم و جلوی مبلش زانو زدم.خستگی زیادی توی بدنم حس کردم جوری که چشام خواب آلود بود و دلم میخواست سریع روی تخت برم و بخوابم.ارباب به سمت اتاق رفت و من پشت سرش چهار دست و پا راه افتادم اما وارد اتاق بازی شد من جلوش توی حالت چهار دست و پا توقف کردم.

از اتاق بیرون اومد قلاده م توی دستش بود تعجب کردم اما سرمو بالاتر گرفتم تا بتونه راحت اونو ببنده وقتی قلاده رو دور گردنم محکم کرد بندشو کشید بجای رفتن به اتاق خواب منو به سمت در خونه برد بند قلاده رو دور دستگیره در پیچید با کف پاش هولم داد و روی زمین دراز کشیدم.

...Where stories live. Discover now