قتل

2.6K 83 22
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت350

الهه اومد و ازش گوشی رو درخواست کردم اما اون ناشیانه بحث رو عوض کرد.

من بار دیگه ازش خواستم این بار هم روش قبلی رو اجرا کرد

- الهه بحثو عوض نکن گوشیتو بده
الهه : چیزی نداره که هر روز نگاه میکنی
- اگه چیزی نداره بده ببینم
الهه : فقط خودتو عذاب میدی بیخیال نگین
- چیو داری از من پنهون میکنی؟
الهه مات و بدون حرف بهم خیره موند
- یه چیزی هست نمیخوای من بدونم
الهه : نگین بیخیال
- چی شده
الهه : فکر کنم بهتره فراموشش کنی
- ینی چی؟؟

گوشی رو از توی کیفش درآورد و به دستم داد با دلهره و ترس وارد اینستاگرام شدم و اکانت ارباب رو آوردم چیزی که میدیدم باورم نمیشد اون یه عکس حلقه ازدواج رو که با دست خودش جعبه اونو گرفته منتشر کرده بود.

زیر عکس هم متن کوتاهی نوشته بود : روزهای خوب توی راهن

چشام سیاهی رفت و روی همون صندلی پشت سرم نشستم احساس کردم تمام بدنم دچار بی حسی شد و قلبم اونقدر آروم میزد که دستام به زور بالا میومد.

الهه حال منو دید و سریع سوار ماشینم کرد و به بیمارستان رفتیم وقتی به خودم اومدم یه سرم توی دستم بود و سرگیجه و سردرد عجیبی داشتم.

الهه بالای سر من ایستاده و با گوشیش کار میکرد وقتی چشای نیمه باز منو دید جویای حالم شد

الهه : بهتری؟؟
- آره ولی چرا اومدیم اینجا؟
الهه : چرا؟؟ دکتر گفت حمله عصبی داشتی اگه سکته میکردی چی نگین
- نه بابا بزرگش نکن حالم خوبه
الهه : به آقا مسعود پیام دادم
- چرا اینکارو کردی؟؟
الهه : اون باید بدونه که اینجایی
- اون دیگه براش مهم نیست مگه ندیدی داره چیکار میکنه

الهه با چشم های دلسوزانه نگاهم میکرد و منم به آینده و روزایی که قراره بدون اون ادامه بدم فکر میکردم.

مغزم به همه جا گریزی زد حتی به این فکر کردم که برم و اون کسی که میخواد بقیه عمرش رو در کنارش بگذرونه ملاقات کنم.

اما باز به این نتیجه رسیدم که خودمو کنار بکشم و زندگی سگی بعد از اون رو یجوری ادامه بدم.

افکارم تمومی نداشت از استعفا توی محل کارم تا جواب به خونوادم و گفتن علت جداییمون همه و همه چیزایی بودن که توی چند ثانیه از ذهنم عبور میکردن.

بالاخره سرمم تموم شد از بیمارستان بیرون اومدم موقع سوار شدن به ماشین نگاهم به سمت راستم افتاد مردی هم قد ارباب مثل یک روح سیاه به من خیره شد چند ثانیه صبر کردم یک قدم عقب تر رفتم تا در صورت اطمینانم به سمتش برم اما وقتی الهه صدام زد رومو به سمت اون کردم.

دوباره نگاهمو به سمت تاریکی انداختم اما اثری ازش نبود.

الهه اصرار داشت منو به خونه ببره اما من دلم میخواست به کارم برگردم چون بازگشتم به خونه حکم مرگ رو برام داشت.

...Where stories live. Discover now