خاکستر سیگار

17.2K 336 13
                                    

#پارت4
واحد شماره هشت

دستمو از روی دستگیره در برداشتم برگشتم بهش بگم که من تصمیممو گرفتم و میخوام مال شما باشم و بردگی شما رو بکنم دیدم جلوم وایساده و نگام میکنه
+ چرا وایسادی اینجا مگه نگفتم برو
- من تصمیممو گرفتم
+ زانو بزن
- چی؟
+ گفتم زانو بزن
اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشتم جلوش زانو زدم و اون بالای سرم بود بالاخره به چیزی که میخواستم رسیدم حس خوبی داشت.
نزدیکم شد و من نگاهش کردم
+ سرت پایین باشه
- بله چشم
سرمو انداختم پایین و آب دهنمو قورت دادم نمیدونم از ترس بود یا هیجان هرچی که بود دوسش داشتم همه اینارو یا توی فیلم دیده بودم یا در موردش خونده بودم ولی الان فرق داشت واقعی ترین لحظه زندگیم بود.
دستشو روی سرم گذاشت و از کنار صورتم رسوند به چونم و داد بالا
+ از این به بعد تو مال منی مهم ترین دارایی من حساب میشی و منم صاحب توام
حرفی برای گفتن نداشتم اون حرف دل منو گفت چون همینو میخواستم با تمام وجودم.رفت به سمت اتاق و من زیر چشمی بهش نگاه میکردم صدای باز شدن در همون کمدی که دیده بودم اومد و بعد بسته شد دیگه ترسم جای خودشو به هیجان داده بود.
اومد بیرون توی دستش یه چیزی بود به سمت من اومد شالمو باز کرد و موهامو داد عقب دیگه فهمیدم اونیکه دستشه چیه
یه قلاده تمام چرم مشکی رنگ که جلوش یه حلقه نقره ای رنگ داشت که به یه بند چرمی نسبتا بلند وصل شده بود و پشتش که یه قفل مثل کمربند داشت با چنتا سوراخ که برای سایز گردن تنظیم میشد
دستاشو برد پشت گردنم و قلاده رو بست و یکم کشید که محکم باشه و یه فشاری روی گلوم اومد و تنگ شدن راه تنفسم رو احساس کردم
+ هروقت میای اینجا باید جلوی در زانو بزنی و قلادتو به دندونت بگیری تا بیام ببندمش
- بله چشم
+ بله چشم چی؟
- بله چشم ارباب
برای اولین بار بهش گفتم ارباب این یعنی من الان برده اون بودم و اون صاحب من ذهنم پر بود از فکرای خوب و بد بهم گفته بود هر خطایی تاوانی داره و من مهمترین دارایی اونم تمام این افکار متناقض از توی سرم رد میشد که قلادمو کشید سمت خودش و منو مجبور کرد چهار دست و پا راه برم رفت روی مبل نشست و من کنار مبل روی زانوهام نشستم سیگارشو از توی پاکت دراورد و گذاشت روی لبش و به من با جدیت نگاه کرد فقط یک ثانیه طول کشید تا فهمیدم باید سیگارشو روشن کنم فندک نقره ای رنگشو از روی میز کنار مبل برداشتم با ضربه دوم روشن کردم و جلوی سیگارش گرفتم اولین پوک سیگار توی صورت من زد و سرشو برد عقب میکس بوی عطر تلخش و بوی سیگار خیلی برام لذتبخش بود.
سیگارشو لای انگشتاش گذاشت و بهم نگاه کرد
+ فقط همین امروز اجازه داری با این لباس ها جلوم بشینی لباسای مخصوصت توی کمده باید اونارو بپوشی
- بله چشم ارباب
دیگه گفتن بله چشم ارباب شده بود تنها حرفی که از زبونم بیرون میاد
+دستتو بیار بالا
دستمو اوردم بالا و کف دستم رو به بالا بود بعد زدن چند پوک به سیگار خاکسترشو با یه ضربه انگشتش روی دست من ریخت سوزش خاکسترش کف دستم حس عجیبی داشت و این رو هم میدونستم ته سیگار ارباب باید کف دست من خاموش بشه برای همین هم خودمو واسش آماده کردم این شاید حرکتی بود از سمت اون تا بهم بفهمونه من کی هستم و قراره چه آینده ای داشته باشم.
هر لحظه که به آخر سیگار نزدیک میشد قلب من تندتر میزد و حس ترس و هیجانم بیشتر میشد اما اون آروم ترین لحظات خودشو سپری میکرد.بالاخره سیگار به ته رسید و من انگشتامو بهم فشار دادم و نفسمو توی سینه حبس کردم اون دست دیگم که روی پام بود رو مشت کردم سیگارشو کف دستم گذاشت خیلی خودمو کنترل کردم که جیغ نزنم فقط کف دستم نبود که سوخت کل بدنم حسش کرد میدونستم اگه صدایی ازم دربیاد باعث عصبانیت ارباب میشم.
تلفن ارباب زنگ خورد فقط چند کلمه بین اون و کسی که پشت خط بود رد و بدل شد
+ باشه خودم تماس میگیرم
دستشو آورد سمت گردنم و قلادمو باز کرد
+ میتونی بری فقط در دسترس باش حتی آب خوردنتو باید گزارش کنی هروقت هم بهت زنگ زدم باید جواب بدی من از پشت خط موندن متنفرم
- بله چشم ارباب
- من فردا کلاس دارم و میرم دانشگاه
+ ساعت و روز کلاساتو بهم پیام میزنی
- چشم ارباب
- اجازه میدین برم؟
+ میتونی بری به محض اینکه رسیدی به من خبر میدی
- چشم ارباب
بلند شدم و شالمو درست کردم و رفتم از لحظه ای که اومدم بیرون تمام فکرم پیش اون بود چهره اش عطرش سیگارش آخ یاد سیگارش افتادم و کف دستمو با انگشت دست دیگم آروم مالیدم
یه تاکسی گرفتم و نشستم توی راه ساعت و روز کلاس هامو براش نوشتم و فرستادم به خیابون و ماشینا خیره شده بودم و به مردمی که توی ماشینا و خیابونا کارشونو میکردن به این فکر میکردم من هم یه روزی مثل یه آدم عادی بودم این حس منو تبدیل به کسی کرد که از حالت عادی خارج شدم اصلا شاید همین مردم عادی هم این حس رو داشته باشند.
توی همین فکرا بودم که رسیدم خونه اولین کاری که کردم به اربابم خبر دادم این کنترل رو دوست داشتم

...Where stories live. Discover now