کوچ پرنده غمگین

1.6K 71 22
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت415

امید قبل از مردن توی چشای مامانم در روح من کشته شده بود وقتی دکترها از عدم جواب شیمی درمانی میگفتن و انگار روزهای آخر پدر و دختری رو میگذروندم.

توی این مدت عموم که به پیش پسرش در خارج از کشور رفته بود بدون اطلاع ما کارایی برای بابام انجام داد و نتیجش این شد که مامانمو مجاب کرد به پیش اونا بریم و درمان بابامو ادامه بدیم.

خیلی سعی کردم تا به مامانم بگم رفتن ما به اونجا ممکنه برای حال بابا درست نباشه اما اون پاشو توی یه کفش کرده بود و برای رفتن آماده شد و اولین قدمش فروش خونه زیر قیمت معقول بود.

یه حسی بهم میگفت به آخر همه چی نزدیک میشم و انگار سرنوشت چیزی نبود که انتظارشو داشتم از طرفی هم عشق مامانم به بابامو میدیدم که به هرجایی دست مینداخت تا اونو به روزای اول برگردونه.

بابام اولین مخالف فروش خونه و رفتن به پیش عموم بود اما مامانم که همیشه و همه جا حرف خودش بود نمیخواست تنها امیدشو از دست بده.
خودخواهی مامانم برای بابام منو یاد خودم مینداخت اما من نتونستم برای مسعود کاری انجام بدم.

تمام تلاش های من بی ثمر شد و هر لحظه اونو از خودم دورتر میدیدم.بعضی روزا توی بیمارستان به دیدنم میومد هردو خسته تر از این بودیم که شور و هیجانی رو تجربه کنیم.

هردو به چند نخ سیگار و حرفای ناامیدکننده من و امیدوارکننده اون ختم میشد تا جایی که سرش داد زدم

- تو چرا نمیفهمی؟؟؟ داریم میریم داریم میریم جایی که دیگه همو نمیبینیم
+ تو فکر کردی من دلم اینو میخواد؟؟؟ مامانتو ببین برای بابات هرکاری میکنه توام باید کنارش باشی الان بابات مهمترین مساله اس
- اما تو چی
+ نمیدونم

سرشو پایین انداخت انگار غم تمام دنیا توی دلش اومد من توقعی ازش نداشتم چون همه چی تحت یک اجبار سخت و سنگین قرار داشت.

توی محوطه بیمارستان بودم که یه شماره ناشناس زنگ زد این روزها هرچیزی منو به استرس و نگرانی دچار میکرد اما با جواب دادنش فهمیدم یه مشتری برای خونه پیدا شده و باید به خونه بریم وقتی به مامانم زنگ زدم اون گفت که میمونه و خودم باید برم

مثل قدیما من و مسعود توی ماشین نشستیم و اون آهنگی رو پلی کرد وقتی شادمهر خوند هردو به همدیگه نگاه کردیم نگاهی که پر از خاطره بود خاطره هایی که هر کدومش برای یه عمر کافیه.

برای اینکه تنها نباشم اون هم به خونه ما اومد و یه زن و شوهر برای بازدید تمام خونه رو گشتن خونه ای که من از بچگیم تا الان توش بزرگ شدم.

مسعود توی اتاقم به دست نوشته های روی دیوار نگاه میکرد و با انگشت لمسشون میکرد دست نوشته هایی که حکایت های زیادی داشت و توش از آشنایی تا الان و تمام غم و شادی رو بازگو میکرد.

...Kde žijí příběhy. Začni objevovat