حصر و تنبیه

5.1K 105 6
                                    

#پارت245
از پذیرش سوال پرسیدم و با گفتن فامیلی الهه مارو راهنمایی کرد

به همون طرفی رفتم که پرستار راهنماییم کرد خونواده الهه توی سرشون میزدن و جیغ و داد میکردن الهه یه گوشه ایستاده بود و تکون نمیخورد

- الهه الههههه چی شده
الهه : نگین بابام
- میگم چی شدهههه

پرستار به سمتمون اومد تا خونواده الهه رو آروم کنه من روپوش پرستارو گرفتم

- خانم چی شده
پرستار : سکته مغزی و کما

همین چند کلمه لازم بود تا من سکوت کنم و به الهه خیره بشم که بدون اشک و گریه ای فقط منو نگاه میکرد.

من وابستگی الهه به پدرش رو میدونستم و این حالتش رو درک میکردم مطمئن بودم الهه هم مثل پدرش به کما رفته و فقط توی دلم میخواستم هر دو برگردن.

نگاهمو به اطراف انداختم خواهر الهه رو دیدم که حال و روزش بهتر از الهه نیست وقتی منو دید سری تکون داد و غرق در ذهن آشوب و آشفته خودش شد.

دست الهه رو گرفتم و روی صندلی نشوندمش از آبسردکن براش آب ریختم و براش بردم

- الهه یکم بخور من مطمئنم بابات حالش خوب میشه
الهه : نگین اگه برنگرده میمیرم
- این حرفو نزن

سرمو برگردوندم ارباب دورتر از ما روی صندلی نشسته بود و مارو تماشا میکرد توی نگاهش خوندم که چه سوالی داره سری به نشونه نا امیدی تکون دادم اونم از جاش بلند شد و به سمت ما اومد.

الهه ارباب رو دید و دست منو گرفت

الهه : نگین بابام بره من هیشکیو ندارم
+ بابات حالش خوب میشه خودتو جمع و جور کن خونوادت دارن نگات میکنن تو باید به اونا امید بدی

الهه با این حرف ارباب نگاهی به خونوادش کرد که هر کدوم یه طرف کوهی از غم و غصه بودن.

از جاش بلند شد و به سمت مادرش رفت و اونو در آغوش گرفت و چیزی بهم گفتن نتونستم بفهمم بینشون چی گذشت اما هرچی که بود چشمای مادرش ناگهان پر از امید شد.

بعد از حدود دو سه ساعت دکتر از مراقب های ویژه بیرون اومد و همه به سمتش رفتن من و ارباب عقب ایستادیم اما حرفاشو میشنیدیم.

دکتر : خطری که ازش میترسیدم رفع شده نگران نباشین من خیلی امیدوارم و میدونم نتیجه خوبی میگیرم فقط کمی زمان میبره و توی این زمان دلتون روشن باشه

همین حرف و لبخند دکتر کافی بود تا همه خونواده الهه آرامش خاصی بگیرن و همگی ازش تشکر کنن بالاخره اشک الهه سرازیر شد بغضش ترکید و به سمتم اومد بغلم کرد

- عزیز دلم گفتم که حالش خوب میشه

کمی نشستیم و با حرف زدن حال الهه و خونوادشو بهتر کردیم تا اینکه الهه ازمون خواست که بریم

...Where stories live. Discover now