جشن تولد ارباب

4.7K 91 39
                                    

#پارت143
جلوی آینه ایستادم و انگشتمو روی گودی زیر چشام‌ گذاشتم کمی آرایش کردم تا ذره ای قیافه داغونم تغییر کنه لباسامو پوشیدم از اتاق بیرون رفتم مامانم ‌منو دید لبخندی زد توی لبخندش حرفای پنهانی بود که میدونستم انگاری خوشحال بود ازینکه من دوباره سر کارم میرفتم اما بازم ترفند جالبی برای پشت سر گذاشتن غم زندگیم نبود.

سوار اتوبوس شدم صدای خیابونا و مردم آزارم میداد هندزفریمو از توی کیفم درآوردم و مشغول گوش دادن به موزیک شدم.از ایستگاه تا محل کارم کمی پیاده رفتم و توی راه یه دختر و پسری رو دیدم که دختر بازوی پسر رو محکم‌ گرفته بود و میخندیدن پوزخندی زدم آهی از مخلوط تمام احساساتم کشیدم سرمو پایین انداختم و رفتم.

وارد فست فود شدم یکی از پرسنل که کف زمین رو تی میکشید سرشو بالا کرد و نگاه تعجب آمیزشو ازم برنمیداشت لبخندی زدم و سرمو به نشونه سلام تکون دادم ترسی وجودمو گرفت ترسی که قبلا نداشتم من به این آدم ها چی بگم؟ اگه سراغشو از من بگیرن چه جوابی دارم بدم؟ جلوتر رفتم تقریبا تمام پرسنل آشپزخونه به استقبالم اومدن و برگشتنمو خوش آمد گفتن ولی توی نگاه و صورت همه سوال بود حداقل من این تصور رو میکردم.

به طبقه بالا رفتم روی میزم همه چی بهم ریخته و داغون گلدون گوشه اتاق پژمرده و خشک و هیچ زندگی جدیدی اینجا نمیشد پیدا کرد.کاغذهای روی میزمو جمع کردم و کمی سر و سامون دادم خاک روی میزمو گرفتم روی صندلی نشستم و تکیه دادم صدای پا از روی پله ها به پشت در رسید الهه بود که با لبخند گشاده ای به سمتم اومد.

++ الهی قربوونت برم برگشتی چقد جات اینجا خالی بود
- مرسی عزیزم
++ نمیدونی چقد خوشحالم میبینم به زندگیت برگشتی
- هه زندگی
++ بالاخره تلاشتو میکنی من مطمئنم همه چی درست میشه

دستمو گرفت و منو به پایین برد الناز هم با دیدن من خوشحال شد و بغلم کرد مثل همیشه چای ریختن و سه تایی نشستیم و مشغول خوردنش شدیم.بی اراده به نقطه ای خیره میشدم و هیچی نمیشنیدم انگار فقط جسمم اونجا بود روح و ذهنم جای دیگه داشت خیال پردازی میکرد و با لمس دست الهه روی شونم به خودم اومدم.

آقای سلیمانی تماس گرفت و برگشتنمو تبریک گفت و ازم خواست بیشتر درگیر کار بشم تا کمی حالم بهتر بشه بازم هرچی اصرار کردم هیچی ازش بهم نگفت انگاری همه بهش تعهد داشتن.مشتریا یکی یکی میومدن و شلوغ تر میشد یه دختری با ذوق به سمت الهه و الناز اومد من دقتی به حرفاش نداشتم تا اینکه اونا منو بهش نشون دادن به طرفم اومد

سلام من واسه رزرو تولد میخاستم گفتن با شما هماهنگ کنم
- بله عزیزم چه روزی
ده مهر

خشکم زد و فقط بهش خیره بودم و نمیدونستم چی داره میگه

خانم خانم حالتون خوبه؟
- آره ببخشید گفتی ده مهر؟
بله فقط میخوایم سوپرایزش کنیم قبلش هممون جمع میشیم یکم هم به همکاری شما نیاز داریم
- رزرو کردم فقط یه روز قبلش تماس بگیر عزیزم

...Where stories live. Discover now