سرنوشت من چه خواهد شد؟

1.7K 76 23
                                    

❌واحــد شمــاره هشــت❌:
#پارت413

سه ماه از آخرین باری که توی چشاش نگاه کرده بودم میگذشت حال بابام چندان تعریفی نداشت و هرروز انگار اتفاق بدتری میفتاد از درد شکم و استفراغ و تهوع تا کاهش وزن و بی اشتهایی به غذا که حتی منو هم نگران کرده بود.

مصیبت بدون توقف در حال یورش توی زندگیم بود وقتی که فهمیدم بابام سرطان داره همون لحظه حالم بهم خورد و روی زمین افتادم.

این بار وقتی چشامو باز کردم دیگه توی خونه و اتاقم نبودم روی تخت بیمارستان با یه سرم توی دستم گیج و مبهم اطرافمو نگاه کردم.

دوباره همه چی یادم اومد : بابام ، مسعود و خودم که انگار وسط یه تاریکی گم شده بودم.

اولین چیزی که آرزو کردم مرگ خودم بود به دوروبرم نگاهی انداختم اگه بخاطر بابام و مسعود نبود همین جا و همین لحظه کار خودمو تموم میکردم.

زندگی برای من به پایان رسیده بود و حالا میتونستم حرف های فرشته رو درک کنم وقتی دیگه هیچی برای زنده موندن وجود نداشته باشه ذهن برای مرگ آماده میشه.

اما من باید عزیزانمو میدیدم باید دوباره دستای مهربون بابام و نگاه آرامش بخش مسعود رو تجربه میکردم.

حق من این زندگی نبود و وقتی به گذشته خودم نگاه میکردم باعث تعجبم میشد.

چه اتفاقی افتاد که من الان به این لحظه و به این فلاکت رسیدم کجای راه رو اشتباه رفتم؟ دل کیو شکوندم که حالا دلم هر ثانیه میشکنه؟ بین این فکرام یاد حرف اون فالگیر افتادم اون فالگیر عجیبی که انگار از آینده میومد از آینده ای که حالا برای من اتفاق افتاده

فالگیر : اتفاقای بد هیچوقت آدمو رها نمیکنن مراقب خودت و مراقب عشقت باش از چیزی که میترسی نمیشه همیشه فرار کرد

درست از چیزی که میترسیدم به وقوع پیوست سایه سیاه جدایی و مصیبت روی زندگیم سایه انداخته بود.

توی منجلاب ذهن خودم دست و پا میزدم که صدای آشنایی اسممو گفت اون الهه بود که حالا بخاطر شرایط من اون هم وضعیت درستی نداشت لبخندش مثل همیشه مهربون اما نمیشد حال بدشو پشت اون لبخند پنهان کنه.

دستی به پیشونی من کشید و آروم حرف زد

الهه : دوتا خبر خوب برات دارم
- توی این شرایط خبرهای خوب ینی کمی از بدبختی کمتر شده
الهه : بابات حالش خوبه دکتر گفته جای امیدواری هست بستگی به تلاش خودشم داره

با اشکی گوشه چشمم منتظر خبر دوم بودم

الهه : داره میاد ببینتت

لازم نبود اسمی بگه تا بفهمم کی قراره بیاد فقط کافیه همین جمله رو بشنوم تا چهره جدی اما مهربون و لباس های مرتب و بوی عطرش توی ذهنم بیاد.

...Where stories live. Discover now