با شنیدن صدای ﺩﻭ ﺿﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺩﺭ ﻟﭙﺘﺎپ ﺭﻭ بست و کمی از میز کارش فاصله گرفت. درحالی که از پشت میز بلند میشد سرش رو به سمت در برگردوند و لب زد.
- سلام... اتفاقی افتاده؟زن خوشپوش که هنوز به طور کامل وارد اتاق کار بزرگ مدیر مدرسه نشده بود ابتدا نیمی از بدنش رو از لابلای در داخل برد. بعد از پیدا کردن کریستوفر جلو رفت و در رو پشت سرش بست.
+ آﻗﺎﯼ مدیر... ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ... ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ پیدا ﮐﻨﯿﺪ؟ به وزارتخونه رفتید؟ ازشون لیست معلمای پیشنهادیو گرفتید؟ بچهها دارن ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﻣﯿﺸﻦ.
ﻣﺮﺩ با لبخند ﺳﺮﯼ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﻮﺏ ﻟﺒﺎسی که گوشهی چپ اتاقش جا گرفته بود ﺭﻓﺖ.
- ﯾﮑﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﯿﺪ ﺧﺎنم ﻟﯿﻨﮓ... همین کارو کردم. با یکی از همون موردای معرفی شده ﺟﺪﯾﺪا ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ... ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﻣﯿﺎﺭﻣﺶ.
ﺯﻥ ﻟﺒﻬﺎﺵ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ و دوباره پرسید.
+ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﺁﻗﺎﯼ بنگ؟ﮐﺮیستوفر ﮐﺖ ﺳﺮﻣﻪﺍﯼ ﺭﻧﮓ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﭼﻮﺏ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ نگاهش رو به سمت معاون نگران مدرسه برگردوند.
- ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ. ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ خانم ﻟﯿﻨﮓ... ﯾﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻬﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺟﺪﯾﺪﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ.
ﻣﺮﺩ که بازوهای ورزیدهش حتی از روی کتی که پوشید هم مشخص بود ﻋﯿﻨﮑﺶ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﺵ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ منتظر خروج زن میانسال از اتاقش شد.دقایقی بعد ﮐﺮیستوفر ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺧﺎﺭج ﻭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪه بود. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ آﺩﺭﺳﺶ ﺭﻭ ﻗﺒﻼ ﺍﺯ توی ﻟﭙﺘﺎپ برداشته و ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺣﺮﮐﺖ کرد.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻃﯽ ﻣﺴﯿﺮی ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ کوچیک ﺭﺳﯿﺪ و ماشین رو خاموش کرد. موهای ﺑﻠﻮﻧﺪﺵ ﺭﻭ توی آﯾﻨﻪﯼ ﻣﺎشین ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. هوای بیرون از ماشین به شدت سرد بود و مرد مجبور شد قبل از ورود با رستوران دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کنه.بعد از ورود به محیط بسته و گرم رستوران ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺭﺯﺭﻭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺖ و بعد از اینکه پیشخدمت ﺻﻨﺪﻟﯽ رو براش ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ تشکر کرد.
درحالی که به ساعت مچی طلایی رنگش نگاه میکرد ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺖ و آرنجش رو روی میز گذاشت. میدونست به زودی ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭ داره رو میبینه، پس چیزی سفارش نداد.
+ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﻋﯿﻨﮑﯽ ﻫﺴﺘﯽ!ﮐﺮﯾﺲ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﺒﻊ ﺻﺪﺍ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ روبروی میزش ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ.
- ﭼﯽ؟ﭘﺴﺮ سویشرت ﮔﻠﺒﻬﯽ رنگی رو روی پیرهن همرنگش ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺟﯿﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ. لبخند پهنی به لب داشت و ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻓِﺮ شدهش با حالتی ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺮﺍﻧﻪ ﺭﻭﯼ پیشونیش ﭘﺨﺶ شده ﺑﻮد.
بدون اتلاف بیشتر وقت ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ روبروی مرد ﻧﺸﺴﺖ.
+ میدونستم ﺯﯾﺮ ﮐﺖ ﺳﺮﻣﻪﺍﯼ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﭙﻮﺷﯽ، ولی ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﻋﯿﻨﮏ ﻧﺰﺩﯼ!
ﮐﺮﯾﺲ با شنیدن ﺣﺮﻑ عجیب ﭘﺴﺮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ تک خندی زد و ابروهای چپش رو بالا برد.
- عینک؟
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...