کتاب زبان اصلی رو برای چند ثانیه کنار گذاشت و به پسری که در فاصلهی چند متریش روی مبل نشسته بود نیم نگاهی انداخت. جیسونگ مثل خودش تازه از محل کارش برگشته بود و بعد از آشپزی حالا داشت با صدای بلند تلویزیون تماشا میکرد.
+ میشه یکم صداشو کم کنی؟! دارم کتاب میخونم!جیسونگ به جلو خم شد و کاسهی بزرگ شیشهای رو از روی میز جلوش برداشت. درحالی که خودش کمی از اسنک توی کاسه برمیداشت اون رو برای فلیکس به نشونهی تعارف تکون داد.
- فیلمشو دیدی؟! میگن خیلی فوقالعادهست و امسال شانس برد اسکار داره!فلیکس بدون اینکه به تلویزیون نگاهی بندازه، درخواستش رو دوباره تکرار کرد.
+ نه! گفتم میشه صدای این تلویزیون کوفتی رو کم کنی؟
جیسونگ به درخواست پسرک توجهی نکرد و همچنان به خوردن ادامه داد.
- آخه چرا اینجا داری درس میخونی؟ اکشن فوقالعادهای داره، نقش اولش سی و چهار نفرو فقط توی یه سکانس میکشه!پسر موخرمایی از پشت میز بلند شد و کنار جیسونگ نشست، میخواست خودش بیاد و صدای تلویزیون رو کم کنه.
+ درس نیست، کتابه. کاش میشد بیاد اینجا و یکی رو هم برای من بکشه!نگاه جیسونگ به سمت برادر دوست پسرش برگشت و از خوردن دست کشید.
- منظورت چیه؟!
پسر لاغر اندام شونهای بالا انداخت و دست دراز کرد. مشتی اسنک از داخل کاسهی روی میز برداشت و بی صدا مشغول خوردن شد. حالا نوبت جیسونگ بود که این بحث رو ادامه بده.
- اون مرد. اونی که دیروز عصر توی حیاط باهات صحبت میکرد، کی بود؟!فلیکس در سکوت به جیسونگ خیره شد. فکرش رو هم نمیکرد جیسونگ متوجه حضور دوست پسرش توی حیاط خونه بشه!
+ تو... داشتی تو کار من فضولی میکردی؟جیسونگ لبخند زد. لبخندی که از نگاه پسر موخرمایی بیشتر جنگطلبانه به نظر میرسید.
- باور کن فضولی تو کار تو آخرین کاریه که تو دنیا دوست دارم بکنم. فقط صدای بحثتونو شنیدم! راستش نگران شدم و داشتم میومدم بیرون که دیدم اون مرد رفت. میخواستم به مینهو زنگ بزنم و بگم که یکی مزاحمت شده، بعد حس کردم میشناسیش.فلیکس بلافاصله اسنک های توی دستش رو به داخل کاسه برگردوند و کمی به جیسونگ نزدیک شد.
+ به مینهو زنگ زدی؟!
بازیگر تئاتر لبخندش رو حفظ کرد. دستپاچگی و نگرانی فلیکس خبر از رازی میداد که جیسونگ به خوبی فهمیده بود مینهو ازش بی خبره!
- هنوز نه، ولی اگه میخوای بهش امشب بگم.فلیکس کمی جلوتر رفت و کنترل تلویزیون که بینشون بود رو از روی مبل برداشت و روی میز گذاشت. بازوی پسر موبلوند رو گرفت درخواست کرد.
+ نه، لطفا نگو. چیزی نشده بود.
پسر نگاهی به بازوی چپش که بین انگشتان دست فلیکس اسیر شده بود انداخت و پرسید.
- چرا؟ اون مرد اذیتت نکرده بود؟ فکر کنم به کمک مینهو نیاز داری.
ESTÁS LEYENDO
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...