برای بار آخر نظم و مرتب بودن لباسهاش رو چک کرد و درحالی که دستهی گل رو ثابت نگه داشته بود زنگ در رو فشار داد. مدت زیادی طول نکشید که در ورودی منزل توسط تنها پسر خانواده باز شد و پسر که کنارههای بینیش به خاطر استفادهی زیاد از دستمال کاغذی قرمز شده بود با خوشرویی سلام کرد. با دیدن چانگبین کاملا ناخودآگاه دستش رو به سمت موهاش برد و دستهای از اونها رو به پشت گوشش هدایت کرد.
- اوه... چانگبین سلام.مرد هیکلی دستهی گل رو به سمت پسر گرفت و متقابلا لبخند زد.
+ سلام... حالت چطوره؟
هیونجین دستش رو دراز کرد و دستهی گل های آبی رنگ رو از مرد گرفت.
- ممنونم... این گلا برای چیه؟تا زمانی که هیونجین گل رو ازش بگیره فرصت کرد سرتا پای پسر لاغر رو از نظر بگذرونه. هیونجین لباسهای راحتی سبز رنگی به تن داشت، پیرهنش به قدری گشاد بود که آستینش سر انگشتانش رو پوشونده بود و بدن لاغرش رو استخونی تر نشون میداد.
مرد شونهای بالا انداخت و جلوی در این پا و اون پا کرد.
+ خب برای تو و مادرت، البته بیشتر برای تو! میخواستم حالتونو بپرسم!پسر نگاهی به داخل خونه انداخت و در رو برای چانگبین به طور کامل باز کرد.
- اونجا نمون، بیا تو!
چانگبین سری به چپ و راست تکون داد و عقب رفت.
+ نه، نه. فقط میخواستم این گلا رو بهت بدم، مواظب خودت باش. من دیگه میرم.
قبل از اینکه مرد هیکلی دور بشه پسر لاغراندام جلو رفت و دستش رو گرفت.
- نه، کجا میری؟ بیا تو! لطفا.
چانگبین با کشیده شدنش به سمت در تعلل کرد. هنوز برای ورود به خونهی هوانگ شک داشت، با این حساب وقتی لبخند هیونجین رو دید نفس عمیقی کشید و بالاخره وارد شد.
هیونجین بعد از ورود مرد در رو بست و تن صداش رو بالا برد. با وجود اینکه به نظرش سو چانگبین همیشه خوش تیپ ظاهر میشد و این چیز عجیبی نبود، ولی اون شب بیشتر از همیشه خوب به نظر میرسید.
- مامان، بابا! مهمون داریم!مرد کرهای که تا اون لحظه روی مبل نشسته بود با ورود چانگبین اخم کرد، اما به ناچار از جا بلند شد و نیم نگاهی به پسرش که هنوز به دستهی گل ابی رنگ خیره شده بود انداخت. به چانگبین سلام و مرد رو دعوت به نشستن کرد.
چانگبین میتونست جو سنگین و ترسناک منزل هوانگ رو از ابتدای ورودش و همینطور نگاههای خشک زن و مردی که تازه به پذیرایی پا گذاشته بود ببینه، اما هربار لبخندی کوچیکی تحویل زن و شوهر میداد تا بلکه خودش آروم بشه!
حتی هیونجین هم از نگاههای ترسناک و چشمغرههای زن مصون نمونده بود و هربار که مسیر نگاهش رو به سمت مادرش برمیگردوند چشمغرهی مادرش رو بخاطر بدون اجازه دعوت کردن مرد هیکلی میدید، اما سعی میکرد نادیدهش بگیره.
+ وضعیت پاتون چطوره خانم هوانگ؟ نمیخواستم بیام تو، فقط اومده بودم حال شما و هیونجینو بپرسم و اون گلا رو بدم.زن به پای گچ گرفتهش که روی میز کوتاهی گذاشته بود نگاهی انداخت. کمی تکونش داد و زیر لب تشکر کرد. میدونست حتی با وجود اینکه چانگبین به اونها دروغ گفته بود بهش کمک کرده و نباید رفتار ناشایستی از خودش نشون بده!
- گلاش خیلی قشنگه.
پسر که هنوز ایستاده بود از جاش تکون نخورد و دستهی گل رو به زن نشون داد.
+ البته بیشتر برای شما آوردم خانم هوانگ!
![](https://img.wattpad.com/cover/273070997-288-k514910.jpg)
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...