چانگبین اونقدر توی فکر غرق بود که حتی متوجه گذر زمان نشد. بیشتر از بیست دقیقه توی اتاق تنها موند و وقتی به خودش اومد که هیونجین با یه فنجون قهوه به اتاق برگشته بود.
- ببخشید که معطلت کردم.
هیونجین زمزمه کرد و فنجون رو به دست چانگبین داد. انتظار داشت مرد به روش بیاره که زمان زیادی رو برای آوردن قهوهی فوری طول داده، چون بیشتر زمانی رو که بیرون از اتاق ایستاده بود در حال آروم کردن خودش بود!
+ اشکالی نداره. داشتیم چی میگفتیم؟هیونجین به چشمان منتظر مرد خیره شد، اما سکوت کرد چون اصلا به خاطر نمیآورد بیست دقیقهی پیش داشت به چانگبین چی میگفت.
- ام... خب... راستش یادم نمیاد.
مرد هیکلی تکخندی زد و فنجون پر از قهوهی سرد شده رو به لبهاش نزدیک کرد و کمی ازش نوشید.
- نسوزی...چانگبین نیم نگاهی به هیونجین که داشت بهش هشدار میداد انداخت و سپس به فنجون نگاه کرد. حس کرد اشتباه متوجه شده، پس دوباره کمی از قهوه ی سرد نوشید و کنارهی لبش رو به وسیلهی زبونش تمیز کرد.
+ سرده... نمیسوزونه.هیونجین نگاهش رو بین دست مرد و چشمانش گردوند و سرش رو تکون داد.
- امکان نداره... من خودم ریختمش... خیلی داغ بود...
پسر درست میگفت، چون زمانی که قهوه رو توی فنجون ریخت مایع خیلی داغ بود، اما تاخیر پونزده دقیقهایش باعث شد قهوه سرد بشه...
+ ولش کن اشکال نداره... بهم نگفتی... میخواستی بهم زنگ بزنی یا پشیمون شدی؟هیونجین هنوز داشت به اشتباهی که به خاطر قهوه مرتکب شده فکر میکرد. لبش هنوز بین دندونهاش اسیر شده بود و به فنجون روی میز نگاه میکرد، بدون اینکه متوجه بشه چانگبین به لبهای قرمزش شدهش خیره شده.
- چرا پشیمون شم؟ به هرحال اونی که مشتاق تر بود من بودم. میخواستم فردا بهت زنگ بزنم.چانگبین سرش رو تکون و روی صندلی لم داد.
+ خب... حالا من میتونم باهات خداحافظی کنم، برم بیرون و برگردم خونهم و تا فردا منتظر تماست بمونم یا همین الان بریم سر قرار دوممون و برای شام امشب بیرون یه چیزی بخوریم.هیونجین چند ثانیه پلک زد تا به گزینه های پیشنهادی چانگبین فکر کنه. برای نشون دادن آمادگیش زونکن باز شدهی جلوش رو بست و لبخند زد.
- به شرطی که امشب من مهمونت کنم.
قبل از اینکه چانگبین چیزی بگه از جا بلند شد و پالتوی کرم رنگش رو که روی چوب لباسی آویزون بود برداشت و مشغول حاضر شدن شد.
+ قبوله. تو مهمونم کن...
مرد هیکلی از جا بلند شد و همراه با پسری که نمیدونست هنوز میتونه اون رو دوست پسر خودش بدونه یا نه از دفتر کوچیک و تمیزش خارج شد.وقتی چانگبین خودش رو به ماشینش رسوند تا درش رو برای پسر باز کنه هیونجین تعلل کرد. پسر تلفن همراهش رو از جیب پالتوش بیرون کشید و تراشهی الکترونیکی نصب شده روی تلفنش رو به چانگبین نشون داد.
- من... با ماشین خودم بیام بهتر نیست؟
![](https://img.wattpad.com/cover/273070997-288-k514910.jpg)
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...