part 71

660 171 107
                                    


- خیلی خوب لی فلیکس... میشه داد نزنی و آروم باشی؟
فلیکس بی توجه به درخواست پسر موبلوند به پرسشهاش ادامه داد. از شب گذشته چندین بار با برادرش و جیسونگ تماس میگرفت و خبری از پاسخ نبود و این نگرانی فلیکس رو مجبور کرده بود که تعداد زنگهاش به هردو نفر رو به یه عدد دو رقمی برسونه!
+ میدونید چقدر نگرانتون بودم؟! میفهمی چقدر نگران توی احمق و برادر عوضیم بودم؟

جیسونگ بعد از بیرون آوردن بسته‌ی  کورن فلکس در کابینت رو به آرومی بست و اون رو روی جزیره گذاشت.
- نگرانمون بودی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ من از هیچی خبر ندارم، صبر کن بذار اخبارو روشن کنم!

پسر موبلوند به سمت تلویزیون وسط نشیمن رفت تا روشنش کنه، اما بعد از شنیدن پاسخ پسر بین راه ساکن موند.
+ نمیدونی چه اتفاقی افتاده؟! تو و مینهو هیونگ به هم زدید! فکر کردم هیونگ مچ تو رو با یه مرد دیگه میگیره و هردوتونو میکشه و آخرش خودکشی میکنه!

جیسونگ ابروی چپش رو از تعجب بالا برد و به جای اینکه به خاطر تصورات فلیکس متعجب و شوکه بشه به خنده افتاد!
- فلیکس... به نظرم باید توی ژانر فیلمایی که میبینی و کتابایی که میخونی تجدید نظر کنی! فکر کردم سونامی یا زلزله اومده!

پسر موخرمایی میتونست نگاه تیز و عصبی افراد حاضر در سالن کتابخونه‌ رو روی خودش حس کنه، لبش رو از ناراحتی گزید و بدون اینکه پاسخ جیسونگ رو بده از جا بلند شد و به سمت لابی حرکت کرد.
+ خوبه که هیونگ هنوز مچتو با یه مرد دیگه نگرفته! به هرحال به عنوان دوست پسر سابقت حتما خیلی عصبانیه!

پسر موبلوند سرش رو به چپ و راست تکون داد و نگاهی به ساعت دیواری که ساعت نه صبح رو نشون میداد انداخت.
- تا اونجایی که یادمه تا همین دیشب آقای لی دوست پسرم بود، نه دوست پسر سابقم! از دیشب تا امروز صبح اتفاقی بین من و لی مینهو افتاده که ما بی خبریم؟ مطمئنم نمیتونیم توی خواب به هم زده باشیم و هیونگت هنوز بیدار نشده که جرأت کنه باهام بهم بزنه!

پسر موخرمایی روی پله‌ی دوم راه پله‌ی منتهی به در ورودی نشست و سرش رو به حفاظ شیشه‌ای تکیه داد.
+ داری بهم دروغ میگی تا دلمو نشکنی؟! چون ازتون دورم فکر کردی نمیتونم حس کنم؟!
- خدای بزرگ... فلیکس... ما به هم نزدیم. میشه لطفا اینقدر عجیب رفتار نکنی؟

پسر لاغر اندام بلافاصله تلفن همراهش رو کمی از گوشش فاصله داد و عطسه کرد.
+ پس یعنی... مطمئنی که به هم نزدید؟
پسر کوتاه قد آهی کشید و به سمت اتاق خواب منزل اجاره‌ای خودش و دوست پسرش حرکت کرد. وقتی در اتاق رو باز کرد با مینهویی که روی تخت نیم خیز شده بود و خمیازه میکشید مواجه شد.
مینهو بعد از دیدن دوست پسرش نفس عمیقی کشید و پرسید.
× چرا بیدارم نکردی؟! دیرم شد...

پسر کوچیکتر درحالی که لبخند میزد جلو رفت و کنار دوست پسرش نشست. موهای به هم ریخته‌ی مینهو رو با انگشتانش شونه کرد و تلفن رو به مرد نشون داد.
- خودت دیشب گفتی امروز نمیری، منم بیدارت نکردم بیشتر بخوابی...
نگاه پرسشگرانه‌ی مرد بین صورت جیسونگ و تلفنی که به سمتش گرفته بود گردش کرد و باعث شد پسر توضیح بده.
- فلیکسه... بهش بگو ما به هم نزدیم!
× بهش بگم به هم نزدیم؟ قرار بود بزنیم؟!

Sinister Cock [SKZ.Ver]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin