زن میانسال از خوشحالی بدنش رو تاب میداد و سعی میکرد از اتفاقات چند روز گذشته صحبت کنه.
- اصلا خبر ندارید خانم ژانگ. در نبود شما همه دلتنگتون بودیم، مخصوصا آقای بنگ! همهی دانش آموزا هر روز حال شما رو میپرسیدنو میخواستن بدونن کی برمیگردید.معلم مسن دستش رو روی دست زن که پشتش حرکت میکرد و ویلچرش رو به جلو هل میداد گذاشت و خندید.
+ مطمئن باش دلشون برای من تنگ نشده بود. فقط میخواستن بدونن تا کی میتونن اینطور آزادانه ساعتای آناتومیو ولگردی کنن!معلم موبلوند تکخندی زد و تایید کرد.
- شاگردای همیشه درحالِ فرار!
+ اوه... راستی! آقای بنگ تونستن توی این مدت برای من جانشینی پیدا کنن؟! درسا جلو رفت؟زن سری به چپ و راست تکون داد که از نگاه معلم ویلچرنشین پنهان موند.
- راستش. نه! آقای هان هم به سختی تونستن فقط کمی بالای سر بچه ها باشن، اما خب، تایمِ ایشون همیشه پره و خیلی نتونستن درسو جلو ببرن!!زن مسن اخم کرد و زیر لب چیزی گفت که معلم نشنید، اما با دیدن مدیر جوون مدرسه بلافاصله لبخند زد. مرد هیکلی مودبانه جلو رفت و خم شد.
- خانم ژانگ. خیلی از دیدنتون خوشحالم. باورم نمیشه بالاخره شما رو میبینم! دلِ همه ی ما براتون تنگ شده بود!معلم مسن چهرهش رو به طور ساختگی در هم کشید و غر زد.
+ خودت هر روز داشتی بهم زنگ میزدی و التماس میکردی برگردم آقا. آخه کی پیرزنِ پیر و از کار افتاده ای مثل منو از خونهش بیرون میکشه؟!کریستوفر با شرمندگی سری تکون داد. نگاهی به پاهای توی گچ فرورفتهی زن انداخت و لب زد.
- من متاسفم... پاهاتون چطوره؟
+ خوبم. دکتر بهم گفت باید به خاطر سنم حداقل دو ماه توی گچ باشن و مجبورم تا باز شدنِ گچِ پاهام از ویلچر استفاده کنم! خدارو شکر که این مدرسه آسانسور داره! الانم که این ویلچر از کار افتاده، فکر کنم باطری کنترلش تموم شده!زن جوونتر سری تکون داد و ساعت رو یادآوری کرد.
- اشکالی نداره، من تا کلاس میبرمتون تا بعدا درستش کنید. حالا میتونید بدون هیچ مشکلی از آسانسور استفاده کنید و برید سر کلاستون! بچه ها حتما منتظر شمان!خانم ژانگ سری تکون داد و همراه با معلم جوون از کنار کریس عبور کرد. عجلهی اونها برای رسیدن به کلاسشون باعث شد به یاد بیاره خودش هم حالا کلاس داره و باید به سالن ورزشی مدرسه بره!
به سمت رختکن سالن ورزشی سرپوشیدهی مدرسه حرکت کرد. درحالی که برای پسرهای نوجوون که بهش سلام میکردن سر تکون میداد، به سمت کمد شخصی خودش رفت.قفسه های مخصوص مربی ها جایی جدای از قفسه های دانش آموزان بود، اما باز هم میتونست صدای شوخی و جرو بحث پسرها رو بشنوه.
دکمههای پیرهن مردونهی اتو کشیدهش رو یکی یکی باز کرد. پیرهن رو از تنش بیرون کشید و با دقت اون رو داخل قفسه قرار داد.
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...