- حالا باید چیکار کنم؟
فلیکس درحالی گفت که هنوز بستهی باز شدهی غذای خشک رو به دست داشت. کریستوفر بعد از گذاشتن ظرف پیرکس داخل فر گرم شده درش رو بست و دستکشهای پارچهای رو روی جزیره گذاشت.
+ بذارش زمین عزیزم، جلوی پاهات.پسر کوچیکتر که به دستور دوست پسرش ظرف غذای گربه رو پر از غذای خشک کرده بود ظرف رو روی زمین گذاشت و با نوک دمپایی های روفرشی اون رو به سمت دیوار هل داد.
- غذا میخوریم؟
کریس نیم نگاهی به ساعت دیواری منزل انداخت. ساعت هشت و نیم بود و مرد میدونست حالا برای یه سری کارها زود و برای یه سری دیره! ابتدا گربهش رو صدا زد و سپس جواب فلیکس رو داد.
+ دوست داری اول غذا بخوریم؟
- خب... ترجیح میدم موقع انجامش رودههام خالی باشه!مدیر مدرسه از اظهار نظر صادقانهی سابش به خنده افتاد و سری تکون داد.
+ و چیشد که فکر کردی قراره با روده هات کاری داشته باشم؟
فلیکس که نزدیک شدن گربهی مرد رو از گوشهی چشم میدید کنار رفت.
- حدس زدم...
با بالا رفتن ابروهای کریستوفر فلیکس حرفش رو ادامه داد.
- یعنی... امیدوارم بازم نخوای باهام بازی فکری بکنی... ددی!پسر موآبی بخش آخر جملهش رو بیشتر از قبل کشید و تماس چشمیش رو برای تاثیر بیشتر روی کریستوفر حفظ کرد.
+ میتونم کاری که دوست داشته باشیو بکنم، اگه توام کاری که میخوامو انجام بدی!فلیکس حالا خودش رو بیشتر از قبل عقب کشیده بود، چون گربهی کریس به سمت ظرف مخصوص غذاش اومده بود.
رد نگاه کریستوفر حالا روی گربهش قرار داشت و لبخند میزد.
مرد جزیره رو دور زد و با آرامش کنار گربه نشست و دستش رو روی گردنش کشید.
- مثل یه معامله؟ چه کاری؟
+ بیا اینجا لیکس.فلیکس از جاش تکون نخورد، کریس میتونست ببینه که پاهای پسر حتی به اندازهی یک سانتیمتر هم جابجا نشد!
+ یچیزی باید بپرسم. تو میتوتی حیوونا رو تصور کنی؟فلیکس منظور مرد رو متوجه نشده بود، بنابراین بی صدا پشت دستش رو خاروند. سکوتش اونقدر طولانی شد که هردو میتونستن صدای خورد شدن غذای خشک رو زیر دندونهای گربه بشنون.
- یعنی چی؟!
+ یعنی وقتی چشماتو میبندی و سطلو تصور میکنی میترسی؟
- خب... من ازشون میترسم کریس... ما نمیتونیم این موضوعو عوض کنیم.مرد هیکلی به نشونهی فهمیدن سر تکون داد، اما سر گربهش رو رها نکرد.
+ خب تا اینجا فهمیدیم که از موی گربه نمیترسی، با دیدنشم حالت بد نمیشه. تپش قلب، لرزیدن، نفس تنگی یا حالت تهوع نداری، درسته؟
فلیکس حس کرد این بحث قراره طولانی تر از چیزی که فکر میکرد بشه، پس روی دستهی نزدیکترین مبل نشست.
- خب... نه... فوبیام در اون حد شدید نیست. میتونم تصورشون کنم، ولی نمیتونم نزدیک بشم. فقط از دور میتونم ببینم. اگه نزدیک بشم یکم نفس تنگی دارم.
![](https://img.wattpad.com/cover/273070997-288-k514910.jpg)
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...