وقتی زنگ در رو فشار میداد نفس عمیقی کشید. با وجود اینکه میدونست از صمیم قلب برای دیدن مرد هیجان زدهست، جوری رفتار میکرد انگار که علاقهای به رفتن به خونهش نداره و مسأله این بود که حتی نمیدونست داره جلوی کی نقش بازی میکنه! چند ثانیه طول کشید تا صاحب خونه به درب ورودی برسه و بازش کنه.
بعد از باز شدن در، هیونجین شوکه شده به بالاتنهی برهنهی مرد روبروش که موهاش به خاطر چرت عصرگاهی به هم ریخته بود خیره شد.
نگاهش رو از مرد گرفت و تمام تلاشش رو برای جلوگیری از لرزش صداش به کار برد.- سلام.
چانگبین چشمهای خمار و خواب آلودش رو مالید و برای هیونجین سر تکون داد.
+ سلام. مادرت برام غذا فرستاده؟پسر لاغراندام ابتدا از حرف مرد شوکه شد، بدون اینکه به حالات چهرهی چانگبین دقت کنه در حالی که کف دست راستش رو روی کمرش کشید جواب داد.
- مگه ما رستوران داریم که مادرم هر شب برات غذا بفرسته؟!چانگبین دستی روی موهای شلختهش کشید و درحالی که به برهنه بودن جلوی هیونجین اهمیتی نمیداد لبخند زد، جوری که به پسر بفهمونه داره باهاش شوخی میکنه!
+ دارم شوخی میکنم پسر.هیونجین دهنش رو پر و خالی کرد و سعی کرد به شوخی مرد هیکلی لبخند بزنه. از اینکه متوجه شوخی مرد نشده بود احساس حماقت میکرد.
- میخوای لباساتو هم ما بشوریم و خونهتو هم برات تمیز کنیم؟چانگبین لبخندی به پهنای صورت زد و تازه متوجه نگاه های خجالتی و پرش دار هیونجین روی عضلههای شکمش شد و روی اونها دستی کشید.
+ عالیه! اوه... تو... معذبی؟متفکرانه به لبهای درشت هیونجین که توسط دندونهاش اسیر شده بود چشم دوخت و ادامه داد.
+ با خودم گفتم هر دو پسریم پس مشکلی پیش نمیاد. فراموش کردم که...
انگار که برای گفتن ادامهی جملهش دودل بود و هیونجین هم این رو فهمید.
- گیَم؟!
چانگبین من من کرد و باعث شد پسرک لاغراندام عصبی بشه. گی خطاب شدنش توسط چانگبین رو یه توهین و کنایه تلقی کرد، پس با عصبانیت غرید.
- چطوری میتونی همچین چیزی بهم بگی؟!چانگبین کمی عقب رفت. دلیل عصبانیت هیونجین رو درک نمیکرد، چون از نظر خودش حرف بدی بهش نزده بود!
+ باور کن... من منظور بدی نداشتم، فقط حس کردم معذبی. معذرت میخوام اگه ناراحت شدی. فقط نمیخواستم معذب بشی، واقعا نمیخواستم ناراحتت کنم. راستی... کار خاصی داشتی؟هیونجین نفس عمیقی کشید و برای چندمین بار توی اون چند دقیقه که تصمیم گرفته بود به اجبار مادرش به ملاقات چانگبین بره به خودش لعنت فرستاد.
- راستش گفته بودم مامان دلش میخواد دوستتو ببینه. شماره تلفن دوستت! پاک یادم رفت که ازش بگیرمش. مامان گفت نباید تو رو توی دردسر بندازیم، احتمالا سرت شلوغه نمیتونی مرتب به دوستت خبر بدی.
جوری رفتار میکرد انگار واقعا دوست داره دوباره با کریستوفر ملاقات کنه، اما در حقیقت این تنها بهانهای بود که به خاطرش میتونست با چانگبین حرف بزنه!
چانگبین از جلوی در کنار رفت و اجازه داد هیونجین وارد خونهی نامرتبش بشه!
+ دردسری نیست. خوشحال میشم کمک کنم. لطفا بیا تو.
پسر بعد از ورود به اطراف خونهی هفتاد متری که به نظر میرسید داخلش بمب ترکیده نگاهی انداخت؛ لباسهایی که هرکدوم طرفی افتاده بود، پیرهنهای چروک روی مبل، جعبههای غذاهای حاضری و بستههای خالی شدهی پودرهای مکمل پروتئین روی میز که مشخص بود هر کدوم از اونها قدمتی به اندازه یک یا دو هفته دارن و ظرفهای نَشُسته و کثیف داخل سینک که نمای بدی به خونه داده بودن؛ مسلما توی خونهی سو چانگبین بمب ترکیده بود!
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...