part 42

628 155 54
                                    


+ چیشد؟ گفتن بالاخره میتونن به موقع برسن یا نه؟!
مرد موهای مشکی رنگش رو که با حالت نامرتبی روی پیشونیش ریخته شده بود کنار زد. بعد از خوردن شام و تمیزکاری میز فلیکس اصرار داشت تا با والدینشون تماس بگیره و از اینکه به موقع به جشن سال نو میرسن یا نه مطمئن شه.
مینهو سر تکون داد و تلفن همراهش رو روی میز روبروش گذاشت.
- نه! هنوز زوریخن و اونجوری که حرف میزدن انگار خیلی داره بهشون خوش میگذره، پس نمیان!

مرد کره‌ای لبخند به لب داشت، ولی نه به خاطر اینکه پدر و مادرش به این زودی بر نمیگشتن. کنترل تلویزیون رو از روی میز برداشت و شبکه‌ رو عوض کرد.
- مامان گفت کریسمس ایو* بهت زنگ میزنه. منتظرش باش لیکس.

پسر کوتاهتر نفسش رو بیرون داد و از روی مبل کنار برادرش بلند شد.
+ چه کریسمس خسته کننده و مزخرفی!

مینهو پاهاش رو روی میز شیشه ای دراز کرد و به خنده افتاد. برادرش کوچیکترش با دیدن پاهای دراز شده‌ی مرد به سرعت پاهاش رو از روی میز کنار زد.
- اینقدر لوس نباش بوکی. اونقدرم بد نیست، یعنی اینقدر به مامان و بابا وابسته شدی؟!

فلیکس درحالی که چپ چپ به برادرش نگاه میکرد از مینهو قدمی فاصله گرفت. مرد دوباره با فاصله گرفتن فلیکس پاهاش رو روی میز گذاشت.
+ من فقط دلم هدیه‌ی کریسمس میخواد! حالا که مامان و بابا نیستن دیگه کی بهم هدیه بده؟! هی... پاهاتو رو میز نذار هیونگ، شیشه رو میشکنی.

مرد که هنوز میخندید سرش رو بگردوند و نیم نگاهی به فلیکسی که ایستاده بود و طلبکارانه نگاهش میکرد انداخت. سرش رو مطیعانه تکون داد و پاهاش رو از روی میز برداشت.
- پس دلت براشون تنگ نشده، برای هدیه‌هاشون تنگ شده! به جاش من برات یه هدیه‌ی خوب میخرم تا جبران کنه برادر! حالا راضی شدی؟

پسر لاغر اندام کوسن روی تک مبل کنارش رو برداشت و به سمت مینهو پرتاب کرد!
+ ساکت! اگه مثل هدیه‌های سالای پیش میخوای بگیری بهتره هیچی نگیری!

مرد کوسنی که محکم به سرش برخورد کرد و روی زمین افتاد رو از روی زمین برداشت و پشتش تنظیم کرد و متفکرانه لب زد. خیلی سعی میکرد خنده هاش رو برای عصبانی تر نکردن فلیکس کنترل کنه و موفق شد.
- یعنی از هدیه‌هام خوشت نیومد؟! فکر میکردم یه لیتل از اسباب بازی خیلی خوشش میاد! یعنی داری میگی قطار بزرگ و عروسک خرسیتو دوست نداشتی؟! چرا بهم نگفتی که دوستشون نداری؟

پسر با اینکه میدونست حق با برادرشه، اما مخالفت کرد. در حقیقت هنوز هم بعد از گذشت دو سال خرس بزرگش رو توی تختش نگه داشته بود و نسبت بهش احساس خوبی داشت، اما نمیخواست برادر و خانواده‌ش اونو به چشم یه پسربچه‌ی ضعیف ببینن!
چند سال پیش فکر میکرد اگه برادرش رو در مورد گرایشش مطلع کنه به نفعشه، چون مینهو با دقت بیشتری ازش مراقبت میکنه و رفتار های بچگانه‌ش رو قضاوت نمیکنه! همینطور هم بود، برادر بزرگترش بعد از فهمیدن گرایش فلیکس دیگه به خاطر رفتار های بچگانه ی گاه و بی گاه و سر به هوایی هاش اون رو نصیحت نمیکرد، ولی هرقدر که بیشتر میگذشت فلیکس بیشتر به این نتیجه میرسید که از اینکه مینهو از احساسات و افکارش خبر داره ناراحته.
برادرش سعی میکرد واقعا احساسات پسر کوچیک رو به عنوان یه لیتل درک کنه، بهش محبت میکرد، محدودیت‌های بیشتر رو برای آسیب ندیدن و راحتی برادرش اعمال میکرد و موقع وارد شدن به اسپیسش اون رو تنها نمیذاشت، ولی این فلیکس رو رفته رفته بیشتر معذب میکرد. با وجود اینکه مینهو هرگز اعتراف نکرده بود که از رفتارهاش خسته شده یا حوصله‌ی کارهای بچگانه‌ش رو نداره، پسر موخرمایی مشخصا بیشتر اوقات احساس سربار بودن داشت. با تمام وجود حس میکرد تنها کسی که میخواد رفتار کودکانه‌ای در برابرش داشته باشه پارتنرشه.
+ نه! صبر کن ببینم، یعنی داری میگی هنوز هدیه‌ی کریسمسمو برام نخریدی؟!

Sinister Cock [SKZ.Ver]Where stories live. Discover now