part 15

609 152 108
                                    

هیونجین متوجه شده بود که کریس و پسر کک مکی که پیرهن سفید اتو کشیده و جلیقه‌ی قرمزرنگ به تن داشت همدیگه رو میشناسن. دستش رو از روی بازوی مرد برداشت و پرسید.
+ کریس چیزی شده؟

فلیکس حس میکرد بغض راه گلوش رو بسته! قدرت داد زدن نداشت و وقتی لب باز کرد صدای ضعیفی از حنجره‌ش بیرون اومد.
+ این کیه؟ چرا... بهت چسبیده؟! دستتو گرفته!

مرد موبلوند دهنش رو باز و بسته کرد، چون جوابی برای دوست پسرش نداشت!
از ابتدا میدونست زمانی که به خواسته‌ی چانگبین تن میده، ممکنه هرلحظه همه ی زندگی عشقیش اینطور به خطر بیفته، اما چاره‌ای جز تن دادن نداشت و حالا که توی این مخمصه گیر افتاده بود نمیدونست باید چیکار کنه!
- لیکس... من برات... توضیح میدم... باور کن... اونطوری که... تو فکر میکنی نیست!

شنیدن این جمله برای شکسته شدن بغض پسر کافی بود! بدون توجه به اشکهایی که روی گونه‌ هاش سرازیر شده بود و یا شلوغ بودن راهروی بزرگ غرید.
+ اونطوری نیست؟! چطوریه؟! با هم اومدید سینما! باید چه فکری بکنم؟!

مرد میخواست همونجا بگه پسر موبلند کره‌ای هیچ رابطه ای باهاش نداره، اما سکوت کرد.
انگار قدرت تکلم و دفاع از خودش رو از دست داده بود و اینبار هیونجین کسی بود که به حرف اومد.
- این پسر کیه؟!
+ دوست پسرشم! من... دوست پسرِ کریسم! تو کی ‌ای؟! چرا به دوست پسرم چسبیدی؟

هیونجین با نهیبی که از سمت فلیکس بهش وارد شد کمی از مرد هیکلی فاصله گرفت. به سمت کریس برگشت و با ابروهایی گره خورده پرسید.
- تو دوست پسر داری؟

پسر موخرمایی پشت پیشخوان بیشتر از این تحمل نکرد. به سمت یقه‌ش دست برد و پاپیون مشکی رنگ رو باز کرد. از پشت پیشخوان بیرون اومد و به سرعت به سمت در خروجی دوید.
قبل از اینکه کریس به خودش بیاد، فلیکس از نظر همه محو شده بود. میدونست ممکنه حالا پسر رو نبینه و یا گمش کرده باشه، اما نمیتونست اونجا بمونه!

بین هیونجینی که به شدت گنگ و سردرگم بود و فلیکسی که با گریه از اونجا خارج شده بود فلیکس رو انتخاب کرد!
با عجله از پله های سینما پایین رفت و اطراف رو به دقت کنکاش کرد.
- فلیکس... فلیکس!

پسر موخرمایی به طور کامل غیب شده بود و مرد ناامید از پیدا کردنش تلفن همراهش رو بیرون کشید تا بهش زنگ بزنه، اما فلیکس به تلفنش جواب نمیداد. کریستوفر ناچارا بعد از چند دقیقه تلاشِ بی ثمر به داخل سینما برگشت.
تمام لحظاتی که مرد هیکلی تمام خیابون رو به دنبال فلیکس میگشت، به بهترین دوستش ناسزا میگفت و چانگبین رو به خاطر دردسری که براش ساخته بود لعنت میکرد!
راهرو تقریبا خالی شده بود و بجز کارکنان سینما و هیونجینی که روی مبل توی لابی نشسته و منتظر بود، حضور شخص دیگه ای به چشم نمیخورد و این کریستوفر رو کمی آروم کرد.

Sinister Cock [SKZ.Ver]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ