فلیکس گرمی خونی که دوباره از بینی کبودش راه افتاده بود رو کنار پره های بینیش احساس کرد.
بدون اینکه جواب کریستوفر رو بده دستمال رو بالا اورد و اولین قطرهای که پایین میریخت رو بین الیاف دستمال مرطوب گیر انداخت.
سرش رو بالا گرفت و سعی کرد با فشار دادن بینی دردناکش خونریزی رو قطع کنه که بلافاصله مچ دستش بین انگشتان مرد گیر افتاد!
- داری چیکار میکنی؟ بذار ببینمت.کریستوفر صندلی چوبی پشت میز غذاخوری رو بیرون کشید و فلیکس رو به سمتش هدایت کرد تا روش بشینه.
- بشین اینجا. فشارش نده!
پسر موخرمایی آهی از شدت درد کشید و به کریس که به سرعت در یخچال نقرهای رنگ رو باز کرد خیره شد.
+ آخ... خیلی درد میکنه...مرد هیکلی چند قالب یخ رو به سرعت از داخل یخچال بیرون کشید و داخل بستهی پلاستیکی ریخت و جلوی فلیکس گذاشت.
- با خودت چیکار کردی لیکس؟ هوم؟
پسر لاغر اندام دست دراز کرد تا کمپرس رو برداره و روی بینیش بذاره و از گوشه ی چشم کریستوفری که با عجله به سمت اتاق خوابش حرکت میکرد رو دنبال کرد.به محض گذاشتن یخ روی تیغهی بینیش با نالهی بلندی ادای گریه دراورد و یخ رو دوباره به میز برگردوند.
+ خدایا... چقدر درد میکنه... کتک خوردم.
صداش به قدری آروم بود که تصور میکرد کریستوفر نشنیده و میخواست حرفش رو دوباره تکرار کنه، اما صدای مرد از پشت سرش بهش ثابت کرد اشتباه کرده.
- کتک؟ از کی؟! برگشتی خونه؟! لی مینهو کتکت زده؟! اونجوری نذارش!حین ادای جملاتش میز رو دور زد و روبروی فلیکس ایستاد و پسر تازه موفق شد حولهی کوچیک طوسی رنگ توی دستش رو ببینه.
کریس کمپرس رو برداشت و حوله رو دورش پیچید و با آرامش روی استخون بینی فلیکس گذاشت.
- حرف بزن لیکس! برادر حرومزادهت کتکت زده؟!پسر به نشونهی اعتراض دستش رو کنار زد و دوباره سعی کرد خون پایین ریخته از حفرهی بینیش رو که به لبهاش رسیده بود پاک کنه. از اینکه توی تصورات کریس مینهو همچین آدمی به نظر میرسید اصلا خوشحال نبود!
+ بهش اینجوری نگو کریس! معلومه که نه! مینهو تا حالا هیچوقت منو نزده...پسر سرش رو عقب برد تا خونی که همچنان قصد توقف نداشت رو پس بزنه.
- سرتو عقب نبر! خون میره تو گلوت!
پسر بلافاصله بعد از حرف مرد متوجه دلیل شوری چند ساعتهی ته گلوش شد، به سرعت به سرفه افتاد و سعی کرد عق نزنه!کریس دوباره کمپرس یخ رو روی بینی فلیکس گذاشت و حتی با وجود تقلای پسر برای کنار زدنش تکون نخورد.
+ کریس برش دار... سرده! درد میکنه!
مرد جدی بدون اینکه مچ دستش رو که بین انگشتان پسر اسیر شده بود تکون بده بالای سرش خرناس کشید.
- هیس... بذار بمونه! الان خونش بند میاد! درست حرف بزن ببینم کی این بلا رو سرت آورده!
+ توی سالن غذا خوری... مشت خوردم. هنوز داره خون میاد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/273070997-288-k514910.jpg)
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...