صدای مکرر زنگ در که هر چند ثانیه یکبار ساکت و سپس دوباره بلند میشد باعث شد سرش رو روی بالشت جابجا و غرولند کنه.
- صدای چی بود؟!مرد هیکلی بدون اینکه به خودش زحمت بلند شدن از روی تخت رو بده غلتی زد. تلاش کرد به ادامهی خوابش برسه، اما کسی که نزدیک ده دقیقه رو پشت در خونهش منتظر بود خیال دست برداشتن نداشت.
چانگبین حس میکرد خواب از سرش پریده، با بی حوصلگی از جا بلند شد. به سختی خودش رو به کنار آیفون رسوند و جواب داد.
- کیه؟!مرد پشت در تلاش میکرد بار سنگین توی دستش رو بلند کنه، برای همین حتی جلوی دوربین نبود.
+ کجا بودی که جواب نمیدی بین؟! درو باز کن خودتم بیا پایین، رمزو درو یادم رفته، کمک لازم دارم!چانگبین حتی با وجود خواب آلودگیش هم میتونست صدای بهترین دوستش رو تشخیص بده، پس نفس عمیقی کشید و دکمه رو فشار داد. مرد که چشمانش رو به خاطر خواب آلودگی بسته بود با تلاش زیادی برای پیدا کردن دستگیرهی در ورودیش بالاخره در چوبی رو باز کرد.
- چی با خودت فکر کردی چان؟ بیام پایین؟ خودت بیا بالا!با چهرهای خوابآلود و درحالی که هنوز هم به خودش زحمت باز کردن چشمهاش رو نداده بود به آرومی به اتاق خوابش برگشت. زیرپوش سفید رنگش رو به سختی از روی صندلی کنار تخت پیدا کرد و پوشید.
+ هی بین!چانگبین چشمهاش رو با پشت دست مالید و از اتاق بیرون رفت. کریستوفر رو همراه با باکس نگهداری گربهش وسط پذیرایی خونهش پیدا کرد. با چشم حرکات مرد رو که باکس رو روی میز کوتاه وسط پذیرایی میذاشت دنبال کرد.
- این دیگه چیه؟!
کریستوفر نیم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با نگرانی لب زد.
+ گربهم!چانگبین غرغرکنان به سمت اشپزخونه رفت و نزدیک ترین ظرفی که دید رو برداشت و از آب پر کرد. آب داخل ظرف رو داخل محفظهی قهوه ساز خالی کرد و سرتکون داد.
- خودم میدونم گربته! کور که نیستم! اینجا چیکار میکنه؟!کریستوفر بی توجه به سوال بهترین دوستش راه رفته رو برگشت، بدون اینکه در خونهی مرد رو ببنده بعد از گذشتن از در شیشهای وارد آسانسور شد.
چانگبین رفتن کریس رو تماشا کرد و شونهای بالا انداخت.
ظرف حاوی پودر قهوهی آسیاب شدهش رو از داخل کابینت برداشت و بعد از قرار دادن کاغذ فیلتر داخل محفظهش دو قاشق از پودر رو توی کاغذ ریخت. در محفظهی قهوه ساز رو بست و دکمهی دستگاه رو فشار داد.
نیم نگاهی به مردی که بعد از چند دقیقه دوباره به خونهش برگشته بود و ظرف مشکی رنگ بزرگ خاک رو کنار مبل میذاشت انداخت.
- کریس! میشه بگی صبح زود با این گربهی پر دردسر و این ظرف خاکِ مزخرف و این بستهها و کیف احمقانه چیکار میکنی؟!کریستوفر از داخل کیف ظرف قرمز رنگ کوچیکی رو بیرون کشید و روی میز کنار باکس گذاشت و چند بستهی محتوی غذای خشک رو به مرد نشون داد.
+ صبح زود؟ ساعت نهه! کسی به ساعت نه نمیگه صبح زود! دارم میرم سیدنی، چیکار میکردی که درو باز نمیکردی؟
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...