part 52

769 162 165
                                    


+ بابت شام ازت ممنونم! خوش گذشت.
قبل از اینکه چانگبین ماشینِ پارک شده توی پارکینگ رو خاموش کنه هیونجین تمام جملاتی که توی راه توی ذهنش ردیف کرده بود رو فراموش کرد و فقط به همون تشکر بسنده کرد.
مرد با لبخندی عصبی سری تکون داد. دلیل عصبی بودنش یادآوری کارها و پروژه هایی بود که با وجود شب بیداریش هاش باز تموم نکرده بود!
- دو روز دیگه تعطیلات تموم میشه، منم دوباره سرم شلوغ میشه. هروقت که فکر کردی آمادگی و وقتشو داری بگو که دوباره همو ببینیم! بیشتر اوقات بیکاری، نه؟

تمام مدت شام و بعدش تنها نگرانی هیونجین این بود که چانگبین دیگه نخواد باهاش بیرون بیاد، اما حالا مرد کاملا مودبانه داشت ازش درخواست یه قرار دیگه میکرد. می تونست قسم بخوره حالا خوش شانس ترین انسان روی زمینه!
هیونجین نفس عمیقی کشید و کلمات توی ذهنش رو به زبون آورد.
+ من... خب راستش جدیدا کار پیدا کردم. قبل تعطیلات. منم بعد تعطیلات شاید یکم سرم شلوغ بشه.

چانگبین دستش رو به لبه ی شیشه ی ماشینش تکیه داد و با صدایی که متوجه شد به خاطر هیجان بلندتر شده جواب داد.
- جدا؟ این خیلی خوشحال کننده‌ست! پس هروقت که وقتت خالی شد بهم زنگ بزن... باشه؟

پسر استخونی با لبخند سری تکون داد و به همراه چانگبین از ماشین پیاده شد. با اینکه دوست داشت بیشتر کنار چانگبین بمونه، اما نمیدونست چرا هنوز هم کنارش اضطراب داره.
هیونجین توی موجی از احساس خوب دست و پا میزد، با این وجود نگرانی عجیبی اذیتش میکرد و دلیلش رو به خوبی میدونست!
هنوز به این که چطور باید راجع به مشکلش با چانگبین صحبت کنه فکر میکرد. این موضوع مثل کرمِ خرابکاری توی سیبِ افکارش جولون میداد و تمام خوشیش رو نابود میکرد!

وقتی چانگبین دکمه‌ی طبقه‌ی یازده رو فشار داد پسر به سمتش برگشت و با علامت سوال مرد رو نگاه کرد. مرد هیکلی درحالی که هنوز لبخند به لب داشت دستش رو توی جیب شلوار تنگش خزوند و لب زد.
- اول مطمئن میشم تو به سلامت به خونه برسی!
+ آخه فقط یه طبقه‌ست!

نمیدونست این چه حس عجیبیه که سراغش اومده. درست بود که خیلی وقت بود که از چانگبین خوشش می‌اومد و با تک تک رفتارهای خوبی که باهاش داشت ذوق زده شده بود، اما اون شب جوری باهاش برخورد میکرد که هیونجین رو بیش از اندازه هیجانزده کرده بود!
+ امشب... خیلی باهام... مهربون بودی!

چانگبین لبخند کجی به صورتش آورد و اونقدر نگهش داشت تا مطمئن شه هیونجین که نگاهش رو پایین انداخته بود حتما ببینتش!
- پس به خاطر همینه که اصلا بهم نگاه نمیکنی؟

نگاهش رو لحظه ای روی صورت مرد انداخت و به همون سرعت حرکت داد و روی کفش هاش ثابت کرد.
+ من... که بهت نگاه کردم...

مرد دستش رو جلوتر برد و روی انگشتان پسر که به طرف دیگه ی میله‌ی آسانسور تکیه داده بودن گذاشت.
- الان... لطفا نگاهم کن جینی...

Sinister Cock [SKZ.Ver]Where stories live. Discover now