صدای بلند زنگی که پیوسته و پشت هم نواخته میشد باعث شد از خواب بپره و برای چند ثانیه توی جاش بشینه! شدت حرکتش به قدری بود که پسری که توی آغوشش به خواب رفته بود رو بدخواب کرد و باعث باز شدن چشمهاش شد!
- این کدوم مزاحمیه که الان...با دیدن جسم نیمه برهنه و ظریف هیونجین کنارش حرفش رو نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. هیونجین به قدری هوشیار نشده بود که بفهمه چه اتفاقی افتاده، بعد از گذشت چند ثانیه دوباره چشمهاش رو بست و سرش رو روی بالشت گذاشت.
پتوی نازکش رو روی تن پسر که به نظر میرسید سردشه بالاتر کشید و همونطور که روی تختش نشسته بود چشمانش رو بست.
صدای زنگ در دوباره بلند شد و چانگبین رو مجبور کرد از روی تخت بلند شه. بدون اینکه هیونجین رو تکون بده یا سعی کنه بیدارش کنه از اتاق خوابش خارج شد و به سمت در رفت.لای چشمهاش رو به زور برای چند ثانیه باز کرد و نیم نگاهی به ساعت دیواری بزرگ توی نشیمن انداخت. درحالی که به شخص پشت در ناسزا میگفت چشمهاش رو دوباره بست و در رو باز کرد.
- چه خبرته این وقت شب؟
چانگبین که درحال مالیدن چشمانش بود بعد از اتمام جملهش تازه فرصت کرد پلک هاش رو از هم باز کنه. با دیدن مادر و پدر دوست پسرش جلوی در خونهش کمی جا خورد و با دستپاچگی لبخندی زد.
- اوه... سلام... چیزی شده؟!
زن و مرد سعی کردن ظاهر نیمه برهنهی چانگبین رو نادیده بگیرن. نگرانی و اضطراب از چهرهی هردو پدیدار بود و چشمهاشون به خاطر بی خوابی پف کرده بود.
+ سلام... معذرت میخوایم که این موقع شب بیدارت کردیم، ازت شماره تماسی نداشتم که بهت زنگ بزنم، تو از هیونجین خبر نداری؟ پسرم پیش توئه؟چانگبین هنوز هم به طور کامل هوشیار نشده بود. با حالت گنگی نگاه خواب آلودش رو روی صورت دو نفر پاشید و زمزمه کرد.
- هیونجین؟ نه... نمیدونم... مگه... چی شده؟چهرهی زن امیدواری که تا اون لحظه سعی میکرد با وجود نگرانیش لبخند بزنه فرو ریخت! تا چند لحظهی پیش فکر میکرد شاید با دیدن چانگبین دریچه ی امیدی برای پیدا شدن پسر گم شدهشون وجود داشته باشه، اما حالا نمیدونست باید چیکار کنه. با شنیدن حرف چانگبین نفسش رو بیرون داد و به شوهر نگرانش نیم نگاهی انداخت.
= چی بهت گفتم؟ مطمئن بودم هیونجین اینجا نیست! باید به پلیس خبر بدیم!زن که هنوز نمیخواست قبول کنه اتفاق بدی برای تنها فرزندش افتاده سرش رو تکون داد و رو به چانگبین صحبت کرد.
+ یعنی... پیش تو نیست؟! خدایا... ساعت نزدیک سه شده و هنوز برنگشته خونه! تا بحال سابقه نداشته بدون اطلاع نیاد خونه، حتی اگه نمیومد بهمون خبر میداد! شما عصرو با هم نگذروندین؟ تو تا کی باهاش بودی؟! اصلا وارد ساختمون شد؟ چیزی یادت نمیاد؟ چیزی بهت نگفته؟!مرد هیکلی سعی کرد به مغز به خواب رفتهش فشار بیاره تا به خاطر بیاره آخرین باری که هیونجین رو دیده کی بوده، اما همچنان چیزی به یاد نمیاورد.
- عصر، درسته عصر با هم بودیم... بعد از اون برگشتیم... بعدش...
× چانگبین... چیشده؟!
![](https://img.wattpad.com/cover/273070997-288-k514910.jpg)
YOU ARE READING
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Romance- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...