کلید رو توی قفل در چرخوند و در رو باز کرد. نیم نگاهی به چراغهای روشن خونهش انداخت و کلید رو بعد از بیرون کشیدن از قفل داخل جاکلیدی گذاشت.
+ چانگبین... کجایی؟مرد هیکلی که توی اتاق خواب مشغول بستن چمدونش بود فریاد زد.
- اینجام. اومدی؟ فکر میکردم امشب نمیای!کریستوفر به سمت آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد.
+ چرا نیام؟با بیرون آوردن بطری آب چانگبینی رو که با لبخندی محو سرتاپاش رو برانداز میکرد دید و سرش رو تکون داد.
+ چرا مثل احمقا میخندی مرد؟
- بهت خوش گذشت؟!منظور واضح بهترین دوستش رو متوجه شد، اما به روی خودش نیاورد.
+ باید بگذره؟چانگبین ابروهاش رو از تعجب بالا داد و تکیهش رو از جزیرهی آشپزخونه گرفت.
- نگو که با دوست پسرت سکس نکردی که باور نمیکنم. اولین سکست با یه پسر و اولین سکس بیدیاسامی زندگیت، بهت خوش گذشت؟کریس بطری آب رو به لبهاش چسبوند و یباره سر کشید. لبها و چونهی خیسش رو با پشت دست پاک کرد و نفس عمیقی کشید.
+ اگه بگم خوب بود چی؟!انگار که مرد عضلانی منتظر شنیدن همین جمله بود. کریس رو که به نشیمن میرفت با نگاهش دنبال کرد.
- واقعا؟کریستوفر تازه فرصت کرد نگاهی به دوستش بندازه و متوجه شد چانگبین لباس راحتی نپوشیده.
+ چرا لباس بیرون پوشیدی؟!مرد کرهای نگاهی به سرتاپای خودش انداخت و لبخند زد.
- خب... راستش با هیونجین به صلح رسیدیم. البته هنوزم ازم عصبانیه، ولی خب اوضاع بهتره! منم میتونم برگردم خونه! بخاطرش امروز دیر به محل کارم رسیدم و نزدیک بود مدیر تولید از پروژه کنارم بذاره، اما می ارزید! خونهی بهم ریختهت داشت عصبیم میکرد! ولی بحثو تغییر نده! بین تو و دوست پسرت!کریستوفر روی مبل نشست و به دوستش خیره شد. عصبی، آشفته یا هرچیزی که امروز صبح بود به نظر نمیرسید.
انگار که برای هردوشون امروز روز خوبی بود!
+ نمیدونم. همهچیز تقریبا خوب پیش رفت. اون اصلا جوری که فکرشو میکردم نیست. درسته مثل ماها معمولی نیست، ولی اونقدرا هم سخت به نظر نمیرسه. امیدوارم اشتباه نکرده باشم. بین... شاید مسخره باشه، اما اون لحظهای که تمام بدنش از ترس میلرزید، قشنگترین صحنهی سکسی و اروتیکی بود که تا حالا تو عمرم دیده بودم! فکر کنم، بتونم از پسش بر بیام.چانگبین قدمی عقب رفت و با زیپ لباسش بازی کرد..
- خب تبریک میگم. همین که ناراضی نیستی خودش فوقالعادهست. امیدوارم فقط آخرش از این نوع رابطه دیوونه نشی!*****
VOUS LISEZ
Sinister Cock [SKZ.Ver]
Roman d'amour- یه شب، زمانی که مارتین لوتر به خونهش برمیگشت با یه صحنه ی خیلی قشنگ کنار خونه مواجه شد. دونه های برف زیر نور ماه مثل چراغ برق میزد و وقتی روی درختای کاج اطراف مینشست درختارو براق و نورانی جلوه میداد! مارتین سعی کرد دوباره همچین صحنهی قشنگی رو با...