part 56

967 179 254
                                    


هیونجین به چشمان مصر مرد مقابلش خیره شد تا مطمئن شه اشتباه نشنیده، سپس از روی رون های مرد بلند شد و پایین بافت نازکش رو بین انگشتانش فشار داد.
- من... خب... من فکر کنم...
+ اشکالی نداره!
چانگبین بین حرف پسر پرید تا بهش اطمینان بده نیازی نیست خجالت بکشه. حس میکرد هیونجین نمیخواد به این زودی به همچین جایی برسن و به پسر حق داد.
از روی کاناپه بلند شد و کف دستش رو روی تیغه‌ی شونه ی هیونجین کشید.
+ اشکالی نداره اگه آماده نیستی... برم ببینم تو یخچال چی پیدا میکنم...

دستش رو از روی شونه‌ی هیونجین برداشت و با لبخند به کاناپه اشاره کرد تا پسر رو به نشستن دوباره روش دعوت کنه. ازش فاصله گرفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد، اما نتونست بیشتر از دو قدم برداره چون لباسش بین انگشتان کشیده ی هیونجین اسیر شده بود!
چانگبین به سمت پسر که هنوز ننشسته بود برگشت و به دست مشت شده‌‌ش خیره شد.
- میشه... بریم؟

ابروی مرد کمی بالا رفت، میتونست حدس بزنه منظور هیونجین اتاق خوابشه، ولی صبر کرد پسر خودش جمله‌ش رو تموم کنه.
توی همون فاصله تازه تونست به اینکه داره چیکار می‌کنه فکر کنه!
واقعا داشت پسر رو به اتاق خوابش دعوت میکرد؟! همچین چیزی رو میخواست؟! چانگبین نمیدونست چی میخواد و چی رو نمیخواد! فقط خودش رو به دست حسش سپرده بود.
سکوت پسر طولانی شد، پس به خودش اجازه داد صحبت کنه.
+ هیونجین، مجبور نیستی... میتونیم یه وقت دیگه...

پسر لاغر اندام جلوتر رفت و انگشتان دستش رو از پایین لباس چانگبین به سینه های ورزیده‌ش منتقل کرد.
- من آماده‌م...
چشم های مرد بین اجزای صورتش گشت، هنوز میتونست شک و دودلی رو از اون چشمهای براق و کشیده و لبهای لرزون ببینه. به نظر میرسید هیونجین فهمید مرد به چی فکر میکنه چون بلافاصله جلو رفت و زخم قدیمی زیر چونه‌ش رو با لبهاش لمس کرد. دستانش رو بالا برد و روی شونه های چانگبین گذاشت و زمزمه کرد.
- منو ببر تو اتاق خوابت... لطفا...

چانگبین نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. مچ دست دوست پسرش رو گرفت و اون رو به سمت تاریک و ساکت ترین نقطه ی خونه‌ش کشید.
چراغ اتاق رو روشن کرد و کنار رفت تا هیونجین نمای اتاقش رو بهتر ببینه.
حس میکرد علاوه بر خودش پسر لاغر اندام هنوز هم دودل به نظر میرسه و تنها دلیلی که چانگبین میتونست پیدا کنه ترسش از سکس یا عدم آمادگی بود.
دلیل خودش چی بود؟! نمیتونست باور کنه داره به سمتی حرکت میکنه که باید با همجنس خودش توی یه تخت قرار بگیره...
ناخودآگاه خودش رو با سو چانگبینِ شیش ماه پیش مقایسه کرد، چند ماه قبل هیچوقت نمیتونست باور کنه ممکنه روزی برسه که خودش با میل خودش یه پسر رو به تختش ببره...
از این اتفاق خوشحال بود؟! ناراحت بود؟ چاره‌ای نداشت؟ اهمیتی نمیداد؟
ذهنش مثل صفحه‌ی پر از نوشته‌های ناخوانایی بود که کسی قادر نیست هیچی ازش بفهمه! تنها چیزی که میدونست این بود که نمیتونه تصویر هوانگ هیونجین رو از جلوی چشمهاش پاک کنه، اسمش رو به لب نیاره و اون رو از افکار به هم ریخته‌ش بیرون بندازه.
باید قبول میکرد بهش علاقمند شده و کنار می‌اومد؟ یا همون لحظه مغز بی هوش‌شده‌ش رو بیدار میکرد و پسر رو برمیگردوند؟!

Sinister Cock [SKZ.Ver]Where stories live. Discover now