chapter 16: Truth

1K 210 71
                                    

#چپتر_16
عنوان چپتر: "حقیقت"

"برزیل، ریو دو ژانیرو"

با آهی کوتاه نگاهش و از بیرون گرفت و مشغول بازی با باند دور دستش شد.
راننده با نگاهی به کوچه های تو در تو و باریک گفت:

_نمیتونم از اینجا جلوتر برم رئیس.

لوهان سرشو بالا گرفت و با دیدن محله اشنا ریو دو ژانیرو با خجالت تو خودش جمع شد. یونگی باید بخاطرش پا به این محله ها میذاشت و لوهان خجالت زده بود که تو همچین مکانی زندگی می‌کنه. با شرمندگی لب زد:

_باید پیاده بریم.

نگاه زیر چشمی به شوگا انداخت.
یونگی لحظه ای بخاطر لحن شرمگین لوهان مکث کرد و بعد پیاده شد. پسر کوچکتر به سرعت پیاده شد و از درد و سوزش زخم های کف پاش صورتش رو جمع کرد و لب گزید. اینا نتیجه دیوونه بازی های خودش بود و هیچ اعتراضی ام نمیتونست داشته باشه! سعی کرد بی توجه به دردش قدم برداره، هیچ چیز نمیتونست مانع دیدن خانواده اش بشه. خانواده ای که اون از جون و غرورش برای حفظش مایه گذاشته بود!
یونگی با دیدن چهره توهم رفته لوهان با کلافگی صداش کرد

_لوهان

پسر کوچکتر برگشت و نگاهش کرد. یونگی جلو رفت و خم شد و تو یک حرکت براید استایل بغلش کرد. لوهان خجالت زده لب زد:

_می...میتونستم راه برم!

پسر بزرگتر توجهی به حرفش نکرد و خیلی سرد، خیره به جلو گفت:

_راهنماییمون کن.

لوهان با ناراحتی و بغض به رو به رو اشاره کرد.
از وقتی اون جار و جنجالو راه انداخته بود یونگی از دستش دلخور بود و اینو توی تک تک رفتاراش میشد دید! در هر حال لوهان خودش اون کارو انجام داده بود و حالا هیچ شکایتی نمیتونست بکنه، فقط میتونست شرمنده و خجالت زده باشه چون به اعتماد یونگی خیانت کرده بود و باورش نکرده بود!
قبل از این اتفاق رفتار پسر بزرگتر باهاش خیلی خوب بود. تو اتاق یونگی میموند و کنار هم غذا می‌خوردن و اون بهش توجه میکرد اما حالا، اتاقشونو جدا کرده بود و اکثر وقتا خونه نبود. وقتی ام که به خونه می اومد تنها غذا میخورد و به لوهان نگاه ام نمیکرد!
یونگی بی توجه به نگاه خیره لوهان جلوی دو راهی ایستاد و کوتاه پرسید:

_کدوم سمت؟

_چپ.

لوهان نفسی گرفت و دستاشو بلند کرد و دور گردن یونگی محکم کرد و بعد گذشت چهار روز از اون بحث به خودش جرعت داد تا لب باز کنه و بپرسه:

_از...ازم دلخوری؟

یونگی نگاهش نکرد و کوتاه و سرد جواب داد:

_انتظار داری نباشم؟

پسر کوچکتر با بغض سکوت کرد. اون حق داشت!
سرشو به سینه پسر بزرگتر تکیه داد و بی حرف ادامه راه رو رفتن. نگاهش رو روی کوچه ها نگه داشت و قبل از اینکه یونگی چیزی بپرسه خودش مسیر جدید رو گفت:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now