#چپتر_29عنوان چپتر: «گمشده»
"پاریس، آپارتمان جیهوپ، ساعت هشت شب"
دستی بین موهاش کشید و خودشو روی کاناپه ولو کرد. خسته و کلافه بود!
میخواست دوش بگیره اما حوصله اون رو هم نداشت. ساعدشو روی چشماش گذاشت و نفسشو با خستگی بیرون داد.
هنوز ده دقیقه ام از استراحت کوتاهش نگذشته بود که صدای زنگ خونش بلند شد.
آه کلافه ای کشید و سعی کرد نادیده بگیره.
از وقتی به آپارتمان جدیدش اومده بود رمز در رو به هیچ کس نداده بود!
بار دوم زنگ خوردن و حتی سوم روهم نادیده گرفت اما فرد پشت در بیخیال نمیشد!
با حرص از جا بلند شد و در رو باز کرد.
با دیدن یونگی پشت در نیشخندی زد و خواست دوباره در رو ببنده که یونگی اجازه نداد و با فشار در رو هل داد و وارد خونه شد و همزمان گفت:_باید حرف بزنیم.
پسر کوچکتر با حرص عقب رفت:
_من هیچ حرفی باهات ندارم.
یونگی آروم به سمتش رفت و دست پسر کوچکتر رو میون دستهاش گرفت:
_هوسوک من...
پسر کوچکتر به سرعت دستشو از بین دست های یونگی بیرون کشید و با پرخاشگری گفت:
_ تو چی یون؟! درست شبی که تو لعنتی منو بوسیدی ... شبی که بعد از حرفات فکر کردم حتی زره ای میتونم بهت تکیه کنم، تو صبح بعدش منو زخمی و شکسته رها کردی و رفتی!
قدم دیگه ای عقب گذاشت و ادامه داد:
_درست مثل سیزده سال پیش، پشتمو خالی کردی! حالا ام برگرد به همون جایی که تمام این مدت بودی.
یونگی با کلافگی مچهای جیهوپ رو بین مشت هاش گیر انداخت:
_میشه برای الان فقط دهنتو ببندی و قضاوتم نکنی؟
قدم هاشو به عقب برداشت و پسر کوچکتر رو با خودش به سمت در کشید:
_ما میتونیم بعدا دعوا کنیم!
لحظه آخر دست های جیهوپ که گیج و عصبی نگاهش میکرد رها کرد و از خونه خارج شد و همون لحظه زنی به سرعت خودشو تو بغل جیهوپ انداخت:
_هوسوکی
دست های پسر کوچکتر با بهت از بدنش فاصله گرفت و با تعجب به زنی که خودشو محکم به جیهوپ میفشرد خیره شد.
زن مدام با صدای بلند گریه میکرد و دست هاش کمر جیهوپ رو میفشرد.
نگاهش رو بهت زده بالا کشید و با دیدن مردی که جلوش ایستاده بود نفس توی سینه اش حبس شد.
لبهای لرزونش بهم خورد و با ناباوری لب زد:_اسـ...استیو!
مرد بین گریه لبخند بزرگی زد و به نشونه مثبت سرتکون داد.
دست هاش با بهت و ناباوری روی کمر زن نشست و با تردید زمزمه کرد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...