chapter 37:Revealing secrets

922 213 227
                                    

#چپتر_37

عنوان چپتر: "افشای راز ها"

با کلافگی توی راهرو ها قدم برمی‌داشت.
نگاه تیز و صورت توهم رفته اش هرکسی رو میترسوند.
کارآموز هایی که میدیدنش با ترس بهش احترام میذاشتن و برگشت ارشدشون رو خوش آمد می‌گفتن.
و اون حتی به خودش زحمت نمیداد که سری در جوابشون تکون بده.
زخم سطحی روی گردنش میسوخت و هر لحظه حرف های پانیکا رو تو سرش میکوبید.
نقشه هایی که سالها براش تلاش کرده بود داشت هر لحظه داغون تر میشد!
این یه واقعیت محض بود، جونگکوک هیچ وقت پانیکا رو دوست نداشت.
هیچ وقت توجه احساسی خاصی به اون پسر نداشت اما  کوک عاشق قدرت بود!
برای همین نقشه کشید تا پانیکا رو به خودش وابسته کنه، بهش توجه نشون داد، سالها بهش محبت نشون داد تا به چیزی که میخواد برسه اما هیچ وقت موفق نشده بود و حالا ام که پانیکا اونو در حال اجرا نقشه جدیدش دیده بود همه چیز نابود شده بنظر می‌رسید!
با کلافگی موهاش رو چنگ کرد و در اتاقش رو باز کرد و وارد شد.
اتاقش؟ البته، این اتاق بزرگ قبل از اینکه مال اون باشه متعلق به رائوف پلونت بود، مردی که سالها زیر دستش آموزش دیده بود و ارشد این مکان بود.
جونگکوک به یاد می آورد زمانی که فقط نه سال داشت و درست مثل الان وسط همین اتاق، مقابل همین میز بزرگ و چرمی ایستاده بود و با دست های خونی و نگاهی محکم به رائوف خیره شده بود.
نگاه مشتاق و پر تحسین مرد رو هم به یاد داشت وقتی چاقوی خونی ای که نگهبان ها از دست جونگکوک بیرون کشیده بودن روی میزش برق میزد.
رائوف با لبخندی چندش آور بلند شده بود و به سمتش قدم برداشته بود.
گونش رو نوازش کرده بود و توی چشم هاش خیره شده و جمله ای رو گفته بود که تا ابد توی ذهنش حک شده بود:

_شاید الان نه جونگکوک! اما یه روزی، بلاخره میفهمی این کار من بهترین کاری بوده که یه نفر میتونسته در حقت بکنه!

مرد سر کج کرده و با پوزخند ادامه داده بود:

_اولین چاقو رو به اجبار نجات جونت زدی اما پونزده تای بعد از اون رو چی؟
بهم بگو، تو وجودت حسش کردی مگه نه جونگکوک؟

پسرک آروم لبخند زده بود.
بله، حسش کرده بود! اون سیاهی و جنونی که جلوی چشم هاشو گرفته بود و زمزمه وسوسه کننده ای که توی سرش می‌شنید.
زمزمه ای که با شوق بعد از هر بار که چاقو رو تو بدن پسر فرو برده بود گفته بود:

_لذت بخشه، بیشتر، محکم تر جونگکوک!

مرد با دیدن لبخند روی لبای پسرک بلند خندید، انقدر بلند که جونگکوک نه ساله رو ترسونده بود!
رائوف جلوش خم شده و دست های خونیش رو گرفته و توی چشم هاش خیره شد:

_تو یه هیولا کوچولو دوست داشتنی ای جونگکوک، مطمئن بودم که نا امیدم نمیکنی.

دست هاشو محکم فشرده بود:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now