chapter 95:for what

821 196 355
                                    

#چپتر_95
عنوان چپتر: "برای چی؟"

هوای سرد، رطوبت و بوی خون....
اونجا بود اما واقعا در اون لحظه اونجا نبود!
به قفسی که ساعت ها زیر آب جا خوش کرده بود و جسد دخترش رو توی خودش محبوس کرده بود نگاه میکرد اما واقعا اونو نمی‌دید!
رنگ قرمز....قرمزی به بد رنگی و تهوع آوری خون آب استخر رو رنگی کرده بود و این خون...خون همسرش بود، خون مادر دخترش!
جلوی چشمش همسر و دخترشو شکنجه کرده بودن.
جلوی چشمش دخترش رو به کام مرگ کشوندن...درست جلوی چشمش!
جنی مظلوم و زیباش، دخترک دوست داشتنیش انقدر جلوی چشم اون زیر آب دست و پا زد تا بلاخره آروم گرفت!
انقدر خودش رو به میله های قفس برای راه نجات کوبیده بود که حالا بدن کوچیک و سفیدش میزبان کبودی ها و شکستی های زیادی بود.
همه مرده بودن پس چرا اون زنده بود؟!
از خودش میپرسید چطور تمام این چیزهارو به چشم دیده و هنوز زنده است؟!
البته جسمش زنده بود! روحش...مرده بود!
روحش همراه دختر بیگناهش زیر آب دست و پا زده بود و جون داده بود و حالا اون اینطور خاموش و ساکت اونجا نشسته بود و تماشا میکرد.
نه اشکی و نه فریادی....نه حرکتی و نه تلاشی برای رهایی!
فقط نگاه میکرد.
قاتل خانوادش کی بود؟!جیمین و جونگکوک یا...خودش؟!
جیمین و جونگکوکی که با بی‌رحمی اونا رو به قتل رسونده بودن یا خودش که با سرپیچی از حرف های جیمین حکم مرگشونو امضا کرده بود؟!
اصلا برای چی؟!
برای چی اونا مرده بودن؟ برای چی اون جیمینو عصبی کرده بود؟! برای چی نامجونو نکشته بود؟! برای چی از دست پلیس فراریش داد؟! برای چی به پاریس برگشت؟! برای چی عاشقش شد؟! برای چی؟! برای چی؟! برای چی؟!
بدون اینکه تغییری توی حالت صورتش یا نگاه خیره اش ایجاد بشه قطره اشکی از چشمش چکید.
همه چیز تموم شده بود، ریوجین مرده بود، جنی مرده بود و نامجون....احتمالا تا الان مرده بود!
اونم باید میمرد، دلیلی برای زنده موندن نداشت... هیچ دلیلی!
و انتقام؟! حتی نمیتونست بهش فکر کنه!
اون هیچ قدرت و پشتوانه ای نداشت، پلیس طردش کرده بود خانوادش و دوستاش همه رهاش کرده بودن اون تنها و ضعیف بود و جیمین....جیمین قدرتمند بود!
پس حتی زحمتی هم برای تلاش به خودش نمیداد!
ترجیح میداد اینجا، درست کنار خانوادش...توی همین آب خفه بشه و بمیره!
پاهای بسته شده اش رو روی زمین فشرد و خودش رو تکون داد تا صندلی رو جلوتر ببره.
ذره ذره به سمت مرگ میرفت و ازش ترسی نداشت.
یکی از پایه های صندلی از زمین جدا شد و فقط یک حرکت دیگه کافی بود تا پایه دیگه هم از زمین جدا بشه و همراه با صندلی به درون آب خونی استخر پرت بشه.
خیلی زود اب به دهن و ریه هاش رسید و بدنش با یه واکنش ناخودآگاه به تقلا افتاد.
ریه هاش برای اکسیژن التماس میکردن و به جای اون فقط آب بود و آب....
پلک هاشو روی هم گذاشت و منتظر مرگ موند.
قطرات اشکش بین این دریای آب محو میشدن و این لحظات پایانی بود!
اما به ناگهان آب به شدت موج برداشت، کسی به درون آب پریده بود!
با بهت و نگاهی تار به مردی که به سمت اون شنا میکرد نگاه کرد و بعد همه چیز تاریک شد.....

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now