chapter 78: Prince with white horse

733 171 132
                                    

#چپتر_78

عنوان چپتر: "پرنس با اسب سفید"

با احساس درد توی ناحیه گردنش ناله ای کرد و چشم باز کرد.
سرش رو با گیجی به اطراف چرخوند تا بفهمه توی این محیط نا آشنا چیکار میکنه.
سرش تیر بدی کشید و ناله اش رو در اورد.
چندین بار پلک زد و به آرومی سر جاش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
آخرین چیزی که یادش بود فرارش از دست آرین و بادیگارد ها بود.
لباش با بهت از هم فاصله گرفت و همه چیز رو کم کم به یاد آورد.
چرا جیمین اینجوری اونو از خودش دور کرده بود؟
مگه اونا زمان خوبی رو باهم نگزرونده بودن؟!
پس چرا دوباره همه چیز به قبل برگشته بود؟!
با چند ضربه ای که به در خورد سر چرخوند و کوتاه گفت:

_بله؟

در باز شد و قامت پسر سفید پوش نمایان.
پانیکا با قدم های شمرده به سمتش اومد و لب تخت نشست و به پارکت های چوبی کف اتاق خیره شد.
مدتی سکوت بینشون بود تا اینکه پانیکا سر چرخوند و به جونگکوک خیره شد.
نگاهش رو روی مارک های گردن و ترقوه های پسر که از یقه بازش لباسش پیدا بود چرخوند و پوزخند زد و با لحن آرومی گفت:

_پس بلاخره کار خودتو کردی

جونگکوک هم که به خوبی متوجه نگاه خیره پسر کوچکتر شده بود به آرومی جواب داد:

_مجبورش نکردم! خودش راضی بود

دوباره مدتی سکوت شد و اینبار جونگکوک خیره به ملافه های سفید رنگ لب باز کرد و سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود پرسید:

_دوستش داری؟

پسر کوچکتر با مکث لب باز کرد:

_اره...نه...

تکخند درمونده ای زد و ادامه داد:

_نمی‌دونم!

و حقیقت همین بود، پانیکا در لحظه هم عاشقش بود و هم نه!
حق با لیندا بود اون واقعا باید برای مدت طولانی از جیمین دور میموند و خودش رو سر گرم میکرد تا این تَوَهُم عشق یا به قول لیندا«سراب محبت» از سرش بره!
اگرچه که اون از اول هم میدونست جیمین عاشقش نیست و هر کاری که براش می‌کنه از سر ترحم یا همچین چیزیه!
جیمین هیچ وقت به منظور یه «معشوقه» مال اون نمیشد و پانیکا به خوبی اینو میدونست که حتی اگر جیمین وانمود کنه و هرکاری براش بکنه بازم قلب اونو نخواهد داشت.
و این یه حقیقت تلخ بود که اون حتی توی عمیق ترین نقطه وجودش میدونست.
سرش رو بالا گرفت و به جونگکوک نگاه کرد و مهمترین نکته رو به پسر بزرگتر یاد آوری کرد اما انگار این کلمات بیشتر یاد آوری به خودش بودن:

_البته دیگه مهم نیست که من چه احساسی نسبت بهش دارم.
جیمین...

نا خودآگاه بار دیگه نگاهش رو روی کبودی ها چرخوند و با لبخند تلخی ادامه داد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin