chapter 59: Rose wine

927 197 1.5K
                                    

#چپتر_59

عنوان چپتر"شراب رز"

بی توجه به اتفاقی که داشت می افتاد ایستاده بود و خیره به جیمین نگاه میکرد.
نگاهی دلتنگ و جستجوگر!
جیمین فرق کرده بود، نه فقط فرق روحی و روانی بلکه ظاهرش هم متفاوت شده بود.
بدنش ورزیده و قد بلند تر شده بود.
صورتش لاغر تر از چیزی بود که از آخرین بار به یاد داشت.
خط فکش تیز و مشخص شده بود و به طور کلی تاثیرات گذر زمان توی صورتش به چشم میخورد.
جیمین دست از بحث کردن با جونگکوک برداشت و تمام توجهش رو به اون داد.
برای مدت نچندان کوتاهی به چشم هاش زل زد و بعد با لبخندی محو آغوشش رو براش باز کرد.
لباش بهم فشرده شدن و مردمک چشماش لرزید.
انگار که منتظر این آغوش باشه قدم سریعی به جلو برداشت و خودش رو توی آغوش پسر جا داد.
جیمین بی مکث بازوهاشو دور پانیکا محکم کرد و کف دستاشو به کمرش فشرد.
اجازه داد دست های پسر کوچکتر پشت کتش رو چنگ بزنن و اونو با دلتنگی نزدیک تر بکشن.
بازوهای عضلانی جیمین اونو تنگ تر فشردن و باعث شد درد دلچسبی توی بدنش بپیچه.
با بغض لبخند زد، این آغوش اطمینان بخش و تنگ بهت میگفت: « هی، میتونی اینجا آروم باشی، میتونی خودت باشی، میتونی ضعیف باشی و نترسی چون اون مراقبته!»
جیمین به آرومی زمزمه کرد:

_هیچ وقت دیگه برای من گریه نکن!

سر خم کرد و با تمام احساسش بوسه ای روی گردن پسر کوچکتر نشوند و ادامه داد:

_اقیانوس چشمات نباید برای من متلاطم بشه.

صدای نچندان بلند بسته شدن در های اصلی اومد و جیمین بی مکث دست بلند کرد و ماسک پسر رو از روی صورتش کشید.
بی توجه به اینکه چه بلایی سرش میاد به طرفی پرتش کرد و دوباره پسر گریون توی آغوشش رو محکم به خودش فشرد.
به آرومی سر جلو برد و با آرامش رد اشک روی گونه پسر کوچکتر رو بوسید.
یه بوسه ملایم و نرم مثل لمس گل برگ های رز روی گونه اش نشست.
چشم هاشو بست و نفس عمیقی کشید.
تمنای عطر تن پسر بزرگتر رو داشت اما اون عطر با بی‌رحمی بین حجم زیادی از رایحه جدیدی گم شده بود.
رایحه ملایم گاردنیا و وانیل میداد اما با کمی دقت میشد رایحه تیز تری رو حس کرد، بوی تنباکو!
جیمین گونه دیگه اش رو بوسید و پانیکا با استفاده از موقعیت نفس عمیق دیگه ای کشید و پلک بست.
تهیونگ بی هیچ حرفی تنهاشون گذاشت تا مکان خصوصی تری در اختیارشون بزاره.
پانیکا صورتش رو به گردن پسر بزرگتر فشرد و زمزمه کرد:

_دلم برات تنگ شده بود، اهمیتی نداشت که به کجا نگاه میکردم یا چیکار میکردم! همه جا تو بودی، صدات شنیده میشد و قلبم از مرور خاطراتت تند میزد!

اجازه داد اشک هاش گردن پسر بزرگتر رو خیس کنن و ادامه داد:

_اما الان اینجایی! خود واقعیت جلوم ایستاده و قلبم...دیگه تند نمیزنه؛ آرومه خیلی آروم!
چه بلایی سرم آوردی جیمین؟
من...من دیگه اون آدمی نیستم که قبلا بودم!
این آدمی که زودی اشکش در میاد و زانوهاش شل میشه جدیده!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now