chapter 113:true happiness

581 158 239
                                    

#چپتر_113

عنوان چپتر: "شادی واقعی"

با ورودش به پنت هاوس جیمین دخترک خدمتکاری نزدیک اومد تا پالتوش رو بگیره:

_خوش اومدین معاون، پدر از دیدنتون خوشحال خواهد شد.

تهیونگ دیگه عادت کرده بود که افراد جیمین به جای اینکه اونو پدر خوانده خطاب کنن خیلی کوتاه فقط پدر صداش بزنن.
اون اوایل واقعا متعجب میشد اما الان درست مثل روتین معاون بودن خودش شده بود.
پالتو رو بی حرف به دست دختر داد و مستقیما به سمت پله ها رفت و وارد اتاق جیمین شد.
پسر کوچکتر تکیه زده به بالشت های نرم پشت سرش به رو به رو زل زده بود و آسمون رو تماشا میکرد.
وقتی متوجه حضور تهیونگ شد خیلی آروم سر چرخوند و لبخند محوی زد:

_انگار لوئیس دیگه به حرفام گوش نمیکنه!
ازش خواسته بودم بهت نگه

تهیونگ بعد از بستن در جلو رفت و لب تخت رو به جیمین نشست:

_اگر بعدا می‌فهمیدم ازم پنهانش کردی واقعا ناراحت میشدم.

جیمین ساکت موند و تهیونگ با دقت باند دور بازو و پانسمان گردنش رو رصد کرد:

_نمیتونم باور کنم که یونگی تونسته تا این حد بهت آسیب بزنه و تو هیچ کاری نتونستی بکنی!

_میتونستم، اما نمی‌خواستم.

جیمین گفت و بعد اتاق توی سکوت سنگینی فرو رفت.
پسر کوچکتر بازهم به آسمون خیره شد و چشماش تیرگی عجیبی داشتن که توجه تهیونگ رو جلب کرد.
تیرگی که تهیونگ به دیدنش عادت داشت.
پسر بزرگتر بعد از چند دقیقه نگاه از جیمین گرفت و لب باز کرد:

_زمانی رو به یاد میارم که چشمات پر از غم بودن.
اما وقتی کنار نامجون بودی...میدرخشیدن و شاد میشدی!

جیمین دوباره نگاهشو از آسمون گرفت و به صورت تهیونگ دوخت.
پسر بزرگتر ادامه داد:

_اما از یه جایی به بعد با اینکه کنار نامجون بودی چشمات دیگه هیچ وقت شاد نشدن!
دوباره اون غمو توشون می‌دیدم حتی وقتی که لبات میخندیدن!

جیمین آروم پرسید:

_میخوای به چی برسی تهیونگ؟

پسر بزرگتر سر بلند کرد و متقابلا به جیمین خیره شد:

_به اینکه چرا چشمات دیگه هیچ وقت شاد نشدن؟ حتی بعد از اینکه با جونگکوک وارد رابطه شدی تا به همین الان دیگه هیچ وقت شادی واقعی رو توی چشمات ندیدم!

_چون شادی واقعی وجود نداره تهیونگ

جیمین با نهایت صداقت گفت و تهیونگ رو وادار به سکوت معناداری کرد.
بعد از چند ثانیه ادامه داد:

_من هیچ وقت واقعا شاد نبودم. احتمالا چیزی که اون موقع توی چشمام می‌دیدی و تصور میکردی که شادیه فقط امیدواری بوده!
من واقعا امیدوار بودم که نامجون کاری کنه که واقعا شاد باشم اما نشد.
تمام چیزی که اون موقع توی وجود من بود پوچ بود تهیونگ و من الان میفهممش؛ میفهمم که توی سرنوشت من همه چیز به رنگ سیاه نوشته شده و من نمیتونم تغییرش بدم...هیچ کس نمیتونه!
اهمیتی نداره که چقدر تلاش کنم تا این سیاهی رو پاک کنم چون تنها اتفاقی که می افته اینه که این سیاهی بیشتر پخش میشه و تمام زندگیمو سیاه می‌کنه.
همون‌طور که تلاش کردم با رفتارم به جونگکوک بفهمونم که خیانتش و پنهان کاریش چقدر برام سنگین بوده اما تنها کاری که کردم این بود که بیشتر از قبل به رابطه مون گند بزنم!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now