chapter 75:Masks

904 189 272
                                    

#چپتر_75

عنوان چپتر:"نقاب ها"

با گیجی و سر درد چشم باز کرد، نور قرمز اتاق برای لحظه ای چشمش رو زد اما خیلی زود همه چیز به حالت عادی برگشت.
اتفاقات چند ساعت گذشته مثل یه فیلم خیلی سریع از جلوی چشماش گذشت و بله پارک جیمین بلاخره تسلیم شده بود!
تسلیم احساسات پیچیده درونش و وسوسه شیرین رابطه با جونگکوک.
سینه گرم جونگکوک به کمرش چسبیده بود و بازوهای قدرتمندش با حالتی مالکانه بدن برهنه اش رو در بر گرفته بودن.
سرش روی بازوی جونگکوک بود و نفس های گرم پسر رو درست روی گوشش حس میکرد.
بعد از سالها ترس از برقراری رابطه حالا انجامش داده بود و...حس بدی نداشت!
جیمین به یاد می‌آورد که بعد از تجربه های تلخ دوران دبیرستانش هرگز نتونسته بود با کسی رابطه برقرار کنه و حتی بعد از اینکه بارها تلاش کرده بود با نامجون انجامش بده آخرش هم نتونسته بود!
همیشه از وسط راه جا زده بود چون از پایانش وحشت داشت!
از کابوس دیدن تا صبح و به یاد آوردن درد بی اندازه بدنش اما حالا با جونگکوک انجامش داده بود و در کمال تعجب نه کابوس دیده بود و  نه احساس بدی داشت!
اون فقط داشت خستگی بعد از سکس رو تجربه میکرد و این به قدری عادی بنظر می‌رسید انگار که کار هر روزش بوده و هیچ مشکلی باهاش نداره.
به آرومی تو آغوش جونگکوک چرخید و به چهره غرق در خواب پسر خیره شد.
اعتراف میکرد که جونگکوک برای اون خاصه.
اعتراف میکرد که بهش اهمیت میده و اعتراف میکرد که از آسیب زدن بهش خوشش نمیاد.
سر جلو برد و خیلی خیلی آروم لب هاشو به لب های نیمه باز جونگکوک چسبوند و نرم بوسیدش.
دوباره سرش رو عقب کشید و به چشم های بسته اش نگاه کرد به مژه های نچندان بلندش که روی گونه هاش سایه انداخته بودن و جای زخمی که روی گونه پسر به چشم میخورد و حالا اون دلیلش رو میدونست!
دوباره سر جلو برد و روی جای زخم رو بوسید.
بدنش رو بیشتر به جونگکوک فشرد و عطر تنش رو نفس کشید.
جیمین اعتراف میکرد که...دوستش داره!
ادعای عاشقی نمی‌کرد؛ هرگز!
چون از نظر جیمین عشق پوچ بود، وجود نداشت، ارزشی نداشت!
واژه «عشق» دست ساز آدما بود، بیشترین دروغی که در طی تمام دوران ها وجود داشت و بزرگترین دروغ یک کلمه ای دنیا!
پس نه اون «عاشق» نبود
اما جیمین صادقانه اعتراف میکرد که جونگکوک رو دوست داره. با تمام اتفاقاتی که بخاطر اون پشت سر گذاشته بود بازهم توی گوشه ای از قبلش میدونست که جونگکوک براش فرق می‌کنه.
جیمین از جونگکوک متنفر نبود حداقل نه بعد از پنج سال زندگی توی منطقه ممنوعه و درک کردن اینکه تمام این اتفاقات دیر یا زود می افتاد چه به دست جونگکوک چه بقیه جاسوس های پدرش.
جیمین مدت ها بود که دیگه جونگکوک رو سرزنش نمی‌کرد و در عوض اجازه داده بود آروم آروم با کمک راه نصفه و نیمه ای که توی گذشته ساخته بود و بعد سالها بی استفاده مونده بود راهی به قلبش پیدا کنه.
روزها پیش جیمین اون دوهفته وقت رو به جونگکوک نه، بلکه به خودش داده بود تا به این بهانه احساس خودش رو درک کنه و جیمین....جیمین توی تمام این مدت از بوسه هاشون لذت برد، چشم های غمگین و نا امید جونگکوک هروقت که بهش حرف بدی میزد ناراحتش کرده بود و سیلی و حرف هایی که بیرحمانه توسط جونگکوک تو صورتش کوبیده میشدن قلبش رو می‌شکستن.
با اینحال جیمین به قلب خودش باور داشت. به اینکه جونگکوک رو دوست داره باور داشت
اما...
اما‌ی بزرگی وجود داشت که جیمین به خودش قول داده بود از خط قرمز هایی که این «اما» براش میسازه هرگز رد نشه.
اگرچه که جیمین حالا پدرخوانده بود اما همیشه افرادی بودن که توی پشت پرده ها با کمک هم قدرتمند تر از اون باشن.
و جیمین این قدرت رو به چشم دیده بود، با پوست و گوشت و استخونش حسش کرده بود.
درست زمانی که توی آشپزخونه عمارتش گردن خدمتکاری که به پانیکا سم میداد رو می‌شکست حسش کرده بود.
زمانی که آیان بهش خبر داد خونه برادرش تحت نظر بیست و چهار ساعت است حسش کرده بود
وقتی از پنجره خونه مادر و پدر جونگکوک به اطراف نگاه کرده بود، برق اسلحه تک تیر اندازی که مستقیما از ساختمون رو به رویی اونارو هدف گرفته بود به چشم دیده بود و حسش کرده بود!
جیمین خیلی خوب میدونست بهای علاقه اش به اطرافیانش چیه و هرگز حاضر به پرداختش نبود.
پس از پانیکا فاصله می‌گرفت، از تهیونگ، از جونگکوک، از هرکسی که میتونست سهمی توی قلب اون داشته باشه فاصله می‌گرفت تا به دست افرادی که منتظر نقطه ضعفی بودن تا بتونن اونو علیه‌اش استفاده کنن هرگز اتو نده.
اونا هرکس و هر چیزی که به جیمین نزدیک میشد نابود میکردن.
مثل ساکورا، مثل رز، مثل آیان که بارها تلاش کردن بکشنش تا از جیمین دورش کنن!
اونا نمی‌خواستن جیمین هیچ وابستگی به کسی داشته باشه پس جیمین باید برای محافظت از کسایی که دوستشون داشت اونها رو از خودش دور میکرد.
باید وانمود می‌کرد که ازشون متنفره، باید وانمود می‌کرد که هیچ چیز اونو پا بند خودش نمیکنه اما حقیقت این بود که میکرد!
جونگکوک اونو پا بند خودش میکرد، وقتی که هربار «عشق من» صداش میزد.
پانیکا اونو پا بند خودش میکرد وقتی که گونه اش رو به دست اون می‌مالید و تمنای نوازش شدن داشت
تهیونگ اونو پا بند خودش میکرد وقتی از بعد برگشتش هربار درخواست میکرد ملاقاتش کنه چون به شدت دل تنگشه اما جیمین هنوزم به دیدنش نرفته بود
آیان اونو پا بند خودش میکرد وقتی در برابر فریاد هاش و مشت های عصبیش سکوت میکرد تا زمانی که آروم بشه.
جیمین وابسته بود. به تک اونها وابسته‌ بود اما باید اینو از همه پنهانش میکرد.
حتی از خودشون!
البته اینو هم انکار نمی‌کرد که اوایل برگشتنش واقعا با جونگکوک بد رفتاری کرده بود ولی اینو پای تسویه حساب قدیمیشون میذاشت و ازش گذر میکرد.
بعد از اینکه دوباره خیلی خوب به صورت پسر بزرگتر خیره شد خاطرات چند دقیقه پیش رو به خاطر آورد.
جونگکوکی که در اوج مستی تلاش کرده بود با کمک میله نقره ای رنگ برقصه واقعا تماشایی بود.
جیمین هرگز حتی تصور هم نمی‌کرد که روزی از راه برسه و بتونه این دیوونه بازی های جونگکوک رو ببینه.
و حتی تل مو گربه ای که از نظر جیمین بیشتر از سکسی کردنش اونو بامزه و دوست داشتنی کرده بود.
جیمین آدمی نبود که فانتزی های خاصی توی سکس داشته باشه ولی قسم میخورد که اگه جونگکوک بازم کاری شبیه به اینو تکرار کنه، اونم بدون هیچ اعتراضی اجازه بده پسر بزرگتر بدنش رو فتح کنه!
صدای جونگکوک توی سرش پیچید که با لحن بامزه و کش داری همراه با لبای غنچه شده ای که جیمینو وسوسه میکردن که تا سرحد مرگ ببوستشون می‌پرسید:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now