chapter 82: for you

766 174 310
                                    

#چپتر_82

عنوان چپتر: "برای تو"

_باورم نمیشد تا زمانی که خودم رفتم و دیدمش و من فقط...قلبم شکست!
اگرچه که خودم از جیمین خواسته بودم تمومش کنیم، اگرچه که از همون اول هم نباید شروعش میکردیم!
اما قلب من احمق بود
احمق تر از چیزی که باید!
برای همین من می‌خوام...میخوام ازش فاصله بگیرم.
چندسالی از اون و هرچیزی که بهش مربوطه فاصله بگیرم، شاید....شاید اینجوری همه چیز درست بشه!
من میدونم که با رفتارم جیمینو معذب میکنم.
اگه اون واقعا شروع به دوست داشتن جونگکوک کرده باشه حتما رفتار من اونو عذاب میده.
من نباید اونو توی دوراهی قرار بدم، نمی‌خوام سردرگمی که منو درگیر کرده اونو هم درگیر کنه!
پس باید ازش دور بشم...باید....

بغض به آرومی راه نفسش رو بند می آورد و لبهاش به هم دوخته شدن.
حتی بیان این جملات هم داشت آزارش میداد، چطور میخواست واقعا عملیش کنه؟
وقتی دوباره لب باز کرد صداش از بغض می‌لرزید:

_احمقانه است...من فقط دارم میگم ازش فاصله میگیرم اما همین الان قلبم داره از تصور دوری ازش به درد میاد!
چطور...چطور میخوام....

سد مقاومت و غرورش شکست و نشونه این شکست شد قطره اشکی که به آرومی از بین پلک های بسته اش راه گرفت و بین موهای سفید رنگش گم شد:

_چطور میتونم ازش دور بشم وقتی همین الان هم آنقدر دلتنگشم که نفسم داره بند میاد؟!

قطرات اشک با سرعت بیشتری به آغوش سفیدی موهاش میرفتن و انگشت هاش از شدت فشار محکم کوسن کرمی رنگ بی حس شده بودن

_از...از خودم خجالت میکشم! از جیمین خجالت میکشم!
من...من دارم مثل دیوونه ها رفتار میکنم، حتی... حتی خودمم نمی‌دونم چه مرگمه!
نمیتونم به جیمین بگم منو انتخاب کنه!
اون....اون فکر می‌کنه نمی‌فهمم اما میبینم که هربار چطور با ترحم نگاهم می‌کنه.
جیمین منو به چشمی نمی‌بینه که بخواد باهام عاشقانه رفتار کنه!
من میبینم هربار وقتی یه چیزی میگه که خوشحالم کنه و این آتیش خواستنمو کم کنه چطور چشم های خودش گیج و نا امیدن و...و از خودم بدم میاد وقتی اونجوری میبینمش!
هربار...هربار که نزدیکم میشه بعدش سیگار میکشه، میدونم اون کارو می‌کنه تا افکار بهم ریخته‌اش رو آروم کنه و این...این باعث میشه بیشتر از قبل از خودم متنفر بشم!
من...من باعث شدم که اون انقدر گیج و درمونده بشه...من...حتی خودمم مثل اون درمونده و گیجم چون هم می‌خوامش و هم نه!
وقتی... وقتی بغلش میکنم قلبم آروم میگیره اما عقلم تمام مدت سرزنشم می‌کنه.
تمام مدت بهم نهیب میزنه که این اشتباهه!
این حس...این رفتار.... اشتباهه، گناهه! اما بازم انقدر می‌خوامش که بی اهمیت به تمام اینا محکم بغلش کنم!

گریه بی صداش حالا تبدیل به هق هق های نا امید و درمونده ای شده بود که قلب هرکسی رو به درد می آورد!
لینا خوب میدونست که پانیکا داره با چی سر و کله میزنه و واقعا متاسف بود که تا الان راه نجاتی برای پسر کوچکتر پیدا نکرده بود!
این عشق اگرچه که درد ها و تنهایی های قدیمی پانیکا رو التیام میداد اما زخم ها و درد های جدیدی برای اون به ارمغان می آورد که غیر قابل انکاری بود و خود پانیکا هم اینو میدونست!
پانیکا با حس نفس تنگی چند بار سرفه کرد و همین باعث شد که جیمین با نگرانی از جا بلند بشه اما قبل از اینکه بتونه حرکتی بکنه لیندا با اخم نگاهش کرد و با حرکت دست بهش فهموند که باید سر جاش بمونه.
با سرفه های بعدی پانیکا پسر بزرگتر جوری به لیندا خیره شد و دندون هاشو به هم فشرد که زن ترسید!
میتونست هشدار مرگ توی چشمای جیمین رو ببینه و همین دلیلی شد تا به سرعت زیر نگاه خیره و خشمگین جیمین قدم جلو بزاره و با لیوانی آب بالای سر پانیکا حاضر بشه و بدون اینکه اجازه بده پسر چشم هاشو باز کنه اونو آروم روی کاناپه بشونه و بهش آب بده.
پانیکا وقتی سرفه هاش آروم تر شد لیوان رو از دست لیندا گرفت و درحالیکه پلک های خیسش رو به هم می‌فشرد خودش لیوان رو با دست هایی که می‌لرزید به لباش نزدیک کرد و ازش خورد.
چند نفس عمیق کشید و سرشو با بی‌حالی به پشتی کاناپه تکیه داد.
لیندا با ملایمت لیوان خالی اب رو گرفت و روی میز گذاشت.
پسر کوچکتر با همون بیحالی که توی صداش حس میشد با درموندگی لب باز کرد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now