chapter 140: embrace of death

735 170 600
                                    

#چپتر_140

عنوان چپتر: " آغوش مرگ"

*پنج روز بعد*

نگاهش سرد و بی روح به رو به رو خیره و باد سرد تن یخ زده اش رو به لرزش انداخته بود.
پنج روز از اون صبح مزخرف می‌گذشت و جیمین تا به این لحظه تنها برای ورونیکا که توی سه روز گذشته در تب عجیبی میسوخت صبوری کرده بود.
اما حالا که دخترش خوب بنظر می‌رسید دلیلی برای ادامه نداشت!
حالا فاصله اش تا بزرگترین خواسته اش تنها چند قدم بود و جیمین مشتاقانه قدم هاشو خیره به ماهی که پشت ابر ها پنهان شده بود به جلو برداشت.
از همون لحظه ای که صدای تیر توی گوش هاش پیچید، دقیقا همون لحظه ای که بدن بی‌جون جونگکوک رو روی دست های آیان دید، دقیقا از همون لحظه دلش میخواست خودش رو بکشه!
اما صبوری کرده بود، بخاطر قلب مریض برادرش صبوری کرده بود.
برای گرفتن انتقامش صبوری کرده بود.
ولی امشب دیگه چیزی وجود نداشت که جلوشو بگیره.
امشب با خیالی آسوده و قلبی خالی، اینجا، بالای این پرتگاه حاضر شده بود تا مرز هارو بشکنه و خواسته اش رو عملی کنه.
چه احساسی داشت؟ هیچ!
تنها حسی که داشت یک پوچی عمیق بود که بنظر بی پایان می اومد.
نه چیزی برای گفتن بود و نه اشکی برای ریختن....
تنها و تنها میل عجیبی برای مرگ درونش میلولید و جیمین...جیمین خیلی خسته تر از این بود که در برابرش مقاومت کنه.
درست توی یک قدمی لبه پرتگاه پلک بست و دست هاشو از دو طرف باز کرد و زمزمه کرد:

_اغوشتو برام باز نگه دار جونگکوک، میخوام بهش سقوط کنم!

آخرین قدمش به روی هوا برداشته شد و تعادلش خیلی زود از دست رفت و به داخل دره سقوط کرد.
فرشته مرگ در عمق تاریکی برای روح خسته اش آغوش باز کرد و جسم بیجونش تا ابد جایی میون سنگ های این پرتگاه گیر افتاد!
حالا حرف جونگکوک توی کابوسِ رویا وارش به واقعیت می پیوست.
جونگکوک هر شب بهش میگفت که بازم همو میبینن و احتمالا این تنها راه دیدار دوباره بود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

نامه سفید رنگ توی مشتش فشرده میشد و اشک چشم هاش رو ترک نمیکرد.
چندمین بار بود که این نامه رو از اول میخوند؟
از همون لحظه ای که نامه توسط پسر جوانی به دستش رسید تا به امروز بارها و بارها خونده بودش اما درک این نوشته ها براش سخت بود!
درک کلمه به کلمه اش که تمام باور هاشو به ناگهان زیر و رو کرده بود براش خیلی خیلی سخت بنظر می‌رسید.
این نامه درد داشت!
دردی عمیق که تا ابد روی روحش حک میشد.
نگاه تارش دوباره به خطوط سیاه رنگ نامه کشیده شد و انقدر اونو خونده بود که نیاز به دیدن واضح کلمات نداشت چرا که اونا رو حفظ شده بود.

« سلام.
این دومین نامه ایه که توی زندگیم مینویسم.
متاسفم اگر یکم بد خط بنظر میاد، نمیتونم لرزش دستمو کنترل کنم!
امیدوارم که کلمات برات خوانا باشن.
حرف های زیادی برای زدن بهت دارم تهیونگ اما احتمالا نتونم همه رو برات بنویسم پس با مهمترین هاش شروع میکنم.
اول از همه متاسفم بخاطر رفتاری که باهات داشتم و نادیده گرفتنت.
اعتراف میکنم که برای زمانی واقعا ازت دلخور بودم اما احتمالا همون‌طور که خودت هم فهمیدی این دلخوری اونقدر شدید نبود که قید رابطه مونو که حتی هنوز به درستی شکل هم نگرفته بود بزنم!
تنها دلیلش این بود که وقتی به خودم اومدم دیدم زمان زیادی برام نمونده!
میدونستم که به زودی این دنیا رو ترک میکنم و اصلا دلم نمی‌خواست توی این زمان کم بهت اجازه بدم از اینی که هست عاشق تر و وابسته تر بشی؛ میدونستم که اگر بهت اجازه پیشروی بدم رفتنم داغونت می‌کنه پس فاصله گرفتم!
با تمام وجودم ازت فاصله گرفتم و حسرت دیوونگی یک شبه مون رو به دل جفتمون گذاشتم.
متاسفم که نتونستم خاطرات تلخت از نفس زدن هامو عوض کنم، متاسفم که ناخن هام لایق رد انداختن روی کمرت نبودن.
تنم نه، اما روحم توی این زندگی به تو گره خورد؛ گره ای کور که احتمالا تو زندگی بعدی و بعدی هم منو به تو خواهد رسوند تا تنم روهم با خیالی آسوده به تنت گره بزنم.
می‌خوام بدونی که دوستت دارم و این تصمیم به نفع جفتمون بود.
احساس میکنم تحمل یک حسرت از چیزی که تنها در رویا مال تو بوده، ساده تر از تحمل درد عمیقیه که از دست دادن چیزیِ که در واقعیت بین دست هات و متعلق به تو بوده از خودش به جا می‌ذاره!
اون روز، توی خونه ام ازت به عنوان اولین و آخرین خواسته ام، خواستم که از اون زن و بچه دروغینش فاصله بگیری اما تو نپذیرفتی.
منو بخشش که زیر حرفم میزنم، اون اولین خواسته ام چرا، اما آخرین خواسته ام از تو نبود!
آخرین خواسته ام از تو اینه که در نبود من از بچه هام مراقبت کنی.
برگه های حضانت رو آماده کردم، وکیلم وقتی به مسکو برسی اونا رو برای تو خواهد آورد لطفا امضاشون کن و به عنوان یک پدر از بچه هام مراقبت کن و بهشون عشق بورز.
عشقی که نشد نصیب من کنی به بچه هام بده و من قول میدم که اونجا باشم و تماشات کنم حتی اگر تو متوجه هنوزم نباشی!
از جیمین هم مراقبت کن، درد از دست دادن جونگکوک هنوز از خاطرش نرفته و حالا درد نبود من هم به قلبش اضافه خواهد شد.
از روزی که جونگکوک از بینمون رفت حتی یک شب نشد که جیمین رو در خوابی عمیق، بدون اینکه کابوس ببینه و بعد مخفیانه اشک بریزه یا خونه رو تا ساعتی از صبح ترک کنه ببینم!
برادر عزیزم دردی رو با خودش حمل می‌کنه که منو میترسونه.
بی حسی که ته نگاهش میبینم منو میترسونه تهیونگ و من نگرانم که رفتنم اون ته مونده امید توی قلب و چشم هاشو بگیره و کار جبران ناپذیری بکنه!
پس حتی برای یک لحظه هم تنهاش نزار تا زمانی که با خودش کنار بیاد.
لطفا بعد از رفتنم زمان زیادی سوگواری نکن چرا که من به زودی جسم فانی و محدودم رو ترک خواهم گفت و با روحی آزاد همیشه کنار تو خواهم بود و من بیش از این طاقت دیدن غمت رو ندارم!
بابت همه چیز ازت ممنونم تهیونگ و خدانگهدار.

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now