chapter 19: butterfly

1.1K 215 47
                                    

#چپتر_19
عنوان چپتر: «پروانه»

با صدای زنگ گوشیش جام شراب قرمزشو روی میز گذاشت و بلند شد. وارد اتاق شد و گوشیش رو از روی تخت برداشت. اسم لوهان باعث شد ابرو بالا بندازه بعد از دوروز این هنوز براش عادی نشده بود که لوهان باهاش تماس بگیره!
تماسو وصل کرد و تو سکوت منتظر موند.
پسر کوچکتر آروم گفت:

_می‌خوام خواهرمو به مرکز خرید ببرم. میشه به دوهیون بگی بیاد دنبالمون؟!

سرد و بی حوصله خلاصه کرد:

_باشه.

منتظر جواب لوهان نموند و قطع کرد.
پیامی کوتاه به دوهیون با مضمون:« برو دنبال لوهان» فرستاد و گوشی رو روی تخت پرت کرد.
حقیقتی که آشکار شده بود باعث شد رابطه بینشون وارد سردرگمی بشه و کمی بینشون دلخوری به وجود بیاد.
یونگی تو این دو روز به چیز های زیادی فکر میکرد.
در اصل براش اهمیت نداشت که لوهان استریپر بوده، یا با یه نمایش از پیش تعیین شده به اون فروخته شده و هرچیز دیگه!
تنها چیزی که براش مهم بود سن کم لوهان بود.
نمیخواست ببینه کسی با این سن درگیر این کارها شده. اطلاعاتش از زندگی لوهان فقط به استریپر بودنش خلاصه نمیشد... چون کارهای لوهان فقط به استریپر بودن خلاصه نمیشد!
پسر کوچکتر توی پرونده اش موضوعات زیادی داشت، مثل جا به جایی مواد و اسلحه، واسطه قرارداد ها بودن و خیلی چیز های دیگه! حقیقتی که نمی‌خواست انکارش کنه احساس تأسف بود.
چون تجربه بهش ثابت کرده بود که این کارهای کوچیک و پیش پا افتاده آغازی برای یه آشوب بزرگ و کارهای خلاف بزرگتره! درسته اون عضوی از مافیا بود، آدم های زیادی کشته بود، برده خرید و فروش میکرد و جوری بنظر می‌رسید که انگار اهمیتی به مردم و احساساتشون نمی‌ده‌...اما میداد!
موضوع این بود که یونگی دچار عذاب وجدانی بود که هر روز اونو بیشتر درگیر خودش میکرد! سالهای زیادی بود که این عذابو با خودش به دوش میکشید.
دقیقا از نُه سال پیش، اون شب رو به خوبی به یاد داشت...به روشنی روز!

_«فلش بک، 9 سال پیش»_

خنجرشو از سینه پسر بیرون کشید و دستشو رو زخم پهلوش فشار داد. از روی جنازه بلند شد و زیر لب غرید:

_حروم زاده!

خنجرو توی کیف کوچیک چرمش فرو برد و درحالی که نگاهی به انتهای کوچه تاریک مینداخت دستمالی از جیبش بیرون کشید و مشغول پاک کردن دستش شد. با صدای ناگهانی پا به سرعت سر جاش چرخید و با دیدن پلیسی که آماده حمله بهش توی یک قدمیش خشک شده بود ترسیده قدمی عقب رفت!
گادرشو بالا آورد و منتظر بود تا پلیس حمله کنه و خنثی‌اش کنه. ولی در کمال تعجب پلیس نفسی منقطعی کشید و چشم های گرد شده اش بسته شد و ثانیه ای بعد با صورت زمین خورد. نگاه مبهوتش روی چوبک چاپستیکی که از پشت تا نیمه توی گردنش فرو رفته بود، چرخید!
نگاهش با شوک بالا تر اومد و اول فرم مدرسه و درنهایت صورت برادر کوچکترشو شکار کرد! نفس نفس میزد و با ترس به یونگی خیره شده بود. کوله پشتی مدرسه‌اش با زیپ باز روی زمین بغل پاش افتاده بود و ظرف غذاش اون وسط پخش بود. صدای لرزونش روح یونگی رو آزار می‌داد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now