chapter 136:you are sweet

518 139 40
                                    

#چپتر_136

عنوان چپتر: " شیرینی"

با افکاری آشفته و قلبی نگران به سمت اتاق کار جیمین قدم برمیداشت.
این روزها بیشتر از قبل شاهد سر درد های عجیب جیمین بود و علت این ماجرا مثل خوره به جونش افتاده بود.
آیان چیزی بهش نمی‌گفت و احتمالا کینیوا هم همینطور پس باید از خود جیمین میپرسید؟!
جوری نگران و ترسیده بود که به کل اتفاق ساعاتی پیش رو فراموش کرده بود!
در این لحظه نه مادرش اهمیتی داشت و نه اون پسر بچه فقط امیدوار بود بتونه جیمینو اینجا پیدا کنه.
در اتاق رو باز و وارد شد و دیدن وضعیت بهم ریخته و داغون اتاق کافی بود تا بفهمه جیمینو همینجا پیدا خواهد کرد!
قدم هاشو با احتیاط از روی خورده شیشه های شراب و میز کوچیکش به سمت در مخفی برداشت و با بیرون کشیدن دستکش چرمش از دست، کف دستشو روی اسکنر گذاشت و منتظر تایید موند.
فقط چند ثانیه زمان برد تا در به طور خودکار باز و کنار بره.
به محض اینکه قدمی به جلو برداشت و توی کادر در قرار گرفت با حس خنجری که به سمتش پرتاب شد با عجله به سمتی خم شد و از پرتاب مستقیمش جا خالی داد.
درحالی که با مکث کمرش رو صاف میکرد نگاه وحشت زده اش رو به داخل اتاق کشید.
اتاقی که انگار بمب درونش منفجر شده بود!
با نگرانی لب گزید و نگاهش رو به جیمین که وسط اتاق ایستاده بود و نفس نفس میزد دوخت.
پیراهنی به تن نداشت و چندین زخم عمیق روی سینه و شکمش به چشم میخورد.
تمام تنش رو خون گرفته بود و بدنش با شدت می‌لرزید.
موهای مشکی رنگش خیس بودن و حالا به پیشونی و گردنش چسبیده بودن.
نگاهش وحشی و غریبه به پانیکا دوخته شده بود و جوری خصمانه نفس می‌کشید انگار که میخواد بهش حمله کنه!
دست هاش خونی و زخمی بود و پانیکا....عملا خشکش زده بود!
نمیدونست با چی یا بهتر بود بگه با کی طرفه!
اولین حدسی که میزد زمزمه وار به زبون اورد:

_سمرت...

پسر بزرگتر بی مکث غرید:

_از اینجا برو!

پانیکا با تردید برخلاف حرفش قدمی به جلو برداشت.
باید میفهمید چه بلایی سر جیمین اومده؛
یا حالا یا هیچ وقت!
پسر بزرگتر با دیدن نزدیک اومدن پانیکا درحالی که همچنان می‌لرزید قدمی بی تعادل به عقب برداشت.
نمی‌خواست به اون آسیب بزنه!
نمی‌خواست اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و میترسید از نزدیک تر شدن پسر.
پلک هاشو بست و با آخرین توانش فریاد کشید:

_گمشو!

پسر کوچکتر میدونست که داره روی مرگ و زندگیش قمار می‌کنه.
میدونست که این دیوونگی ممکنه کار دستش بده اما قصد عقب نشینی نداشت!
قدم هاش حالا با اطمینان خاطر بیشتری به جلو برداشته میشدن و پسر بزرگتر متقابلاً به عقب می‌رفت تا جایی که بدن لرزونش به دیوار پشت سرش برخورد کرد و پلک هاش با ناامیدی به هم فشرده شدن.
گاهی واقعا از این سرکشی های لوئیس متنفر بود و الان دقیقا یکی از همون «گاهی» وقت ها بود!
پانیکا به آرومی با پاش ملافه مچاله شده تخت رو که روی زمین افتاده بود به کنار هل داد و درحالی که همچنان جلو می‌رفت با ملایمت گفت:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now