chapter 49: Death

893 202 132
                                    

#چپتر_49

عنوان چپتر: "مرگ"

نگاهش با بی‌حالی به سقف سفید اتاق دوخته شد.
جای سوزن سِرم روی دستش کبود و دردناک بود و صورتش رنگ پریده و بدنش دردمند.
چانیول به خواست پانیکا کنارش نشسته و یکی از کتاب های مورد علاقه اش رو براش میخوند.
چند روز بود که وضعیتش همین بود؟ دوروز؟ سه روز؟! نمیدونست!
داروهای آرامبخش انقدر گیجش کرده بودن که مدام روی تخت افتاده بود و به سختی درکی از اطرافش پیدا میکرد.
تمام اینا نتیجه رفتنش به منطقه ممنوعه بود، حاصل اون توهمات گذشته و بالا رفتن فشار و ضربان قلبش.
درنهایت قلب مریضش دوام نیاورد و حالش بد شد.
با فاصله ده دقیقه دو حمله پشت سر هم داشت و انقدر شدید بود که قرص هاش از پس آروم کردنش برنیومدن و بیهوش شد، درنتیجه وقتی دوباره چشم باز کرد توی بیمارستان بود و بعد از یک روز به خونه منتقل شد، البته همراه با چندین دکتر و پرستار و دستگاه هایی که گوشه اتاقش به چشم می‌خوردن و به اون وصل بودن تا علائم حیاتیش رو لحظه به لحظه چک کنن.
نتونسته بود جیمینو ببینه، باهاش حرف نزده بود، هیچ کاری نکرده بود و حالا اینطور ضعیف و درمونده روی تختش افتاده بود!
چانیول کتاب رو تموم کرد و اونو بست.
با ناراحتی به اشک های پسر کوچکتر خیره شد، دست جلو برد و به آرومی اونها رو پاک کرد و انگشت هاشو توی موهای نقره ای رنگش فرو برد و مشغول نوازشش شد:

_دوست داری باهام حرف بزنی؟

سری به نشونه منفی تکون داد و لباشو بهم فشرد.
چی میگفت؟ می‌گفت از خودش نا امید شده؟ می‌گفت از همه چیز خسته شده؟ باید چی میگفت؟!
چانیول دوباره سکوت رو شکست:

_جیمین تبدیل شده به نقطه ضعف تو، بهم بگو چی شده؟ چرا انقدر بهش وابسته شدی؟

لبای خشک شدش رو از هم باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:

_من ازش متنفر بودم، قبل از اینکه از نزدیک ببینمش و باهاش حرف بزنم و ترس های توی دلش رو بفهمم با تمام وجودم ازش متنفر بودم؛
چون همیشه اونو مقصر میدونستم!
هر بار که توی راه جانشین شدن دردی می‌کشیدم اونو نفرین میکردم چون با خودم میگفتم اگه اون پیش پدرخوانده بود من هیچ وقت مجبور نبودم جانشین بشم!
اما حالا که تمام این مسیر رو اومدم حالا که توی چشماش نگاه کردم من....من گذشته خودمو توی چشماش دیدم!
تمام اون درد و وحشت، تمام اون خون و خونریزی!

تیله های آبی رنگش متلاطم از طوفان غم و درد درونش برق میزدن و وقتی به چانیول خیره شد و حرف هاشو ادامه داد انگار تیره تر از همیشه بنظر میرسیدن:

_اینکه ببینم اونم قراره مثل من درد و عذاب بکشه برام سخت بود و سخت ترین بخشش اینجاست که هیچ کاری از دستم بر نمیاد!
من تلاش کردم تا این روند رو تغییر بدم اما نتونستم!
و حالا برای تغییر خیلی چیزا دیر شده!
حالا فقط باید تماشا کنم که چطور توی مسیری که من قدم زدم قدم میزاره.
باید تماشا کنم که کینیوا مجبورش میکنه درست پا جای پای من بزاره.
و این...این ناتوانی چیزیه که ادمو نابود میکنه... منو نابود میکنه!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now