#چپتر_64عنوان چپتر: "هدیه"
با صدای زنگ گوشی با گیجی پلک باز کرد. آسمون تیره شب خیلی زود مراسم شام رو به یادش آورد و باعث شد خیلی سریع هوشیار بشه اما قبل از اینکه حرکتی انجام بده با حس سنگینی سر پانیکا روی بازوش بی حرکت موند.
دستش سرد و سِر شده بود و مسلما بخاطر این بود که مدت طولانی بیحرکت زیر سر پانیکا مونده بود.
سرش رو پایین آورد و به صورت پسر کوچکتر خیره شد.
حرف هاشو به یاد آورد و اخم هاش آروم آروم به هم نزدیک شدن.
پانیکا رو از ابتدای زندگیش کنارش نداشت اما حالا که بعد از نوزده سال اونو همراه خودش داشت اجازه نمیداد کسی آزارش بده، اجازه نمیداد کسی دوباره اونو ازش بگیره.
پنج سال صبر کرده بود تا توی این نقطه باشه و هرگز به عقب برنمیگشت!
گوشی همچنان از نقطه نامعلومی زنگ میخورد و جیمین ناچارا باید پسر کوچکتر رو بیدار میکرد.
به آرومی دستش رو بلند کرد و موهای پسر رو نوازش کرد.
انقدر با حوصله به کارش ادامه داد که پسر کوچکتر بلاخره هوشیار شد و پلک باز کرد.
جیمین دستش رو عقب کشید و گفت:_باید بریم، دیر شده.
پسر کوچکتر چند باری پلک زد و سر جاش نشست.
با پشت دست چشم های خوابآلودش رو مالید و به جیمین نگاه کرد.
پسر بزرگتر درحالی که درد و سوزش دست خواب رفته اش بدتر میشد بلند شد و حیاط رو به دنبال صدای گوشی به مقصد داخل خونه ترک کرد.
نگاهش و چرخوند تا پیداش کنه و اونو روی مبل راحتی پیدا کرد.
به محض وصل کردن تماس آیان غر زد:_محض رضای خدا بهم بگو کجایی؟
جواب داد:
_خونه، خودم میام عمارت نیاز نیست دنبالم بیای
پسر بزرگتر درحالی که با چشم حرکات سیوانگ رو دنبال میکرد گفت:
_لطفا زود بیا جیمین
پسر کوچکتر بدون جواب دیگه ای گوشی رو قطع کرد و همونجا انداخت.
پانیکا که تازه به داخل اومده بود وارد سرویس شد تا آبی به دست و صورتش بزنه و خواب رو از سر بپرونه.
پسر بزرگتر به سرعت مشغول تکون دادن دستش شد تا اونو به حالت اولیه برگردونه و درد رو از بین ببره.
همزمان وارد اتاق شد تا دوباره لباس هاشو عوض کنه. دکمه های پیراهن مشکی اش رو به سرعت بست و کراواتش رو محکم کرد.
پسر کوچکتر وارد اتاق شد و اونم به سرعت مشغول آماده شدن شد.
ده دقیقه بعد هر دو توی ماشین به سمت عمارت اصلی میرفتن.
جیمین رانندگی میکرد و پانیکا تو سکوت کنارش نشسته بود.
جو بینشون بد بنظر میرسید و جیمین برای از بین بردنش اقدام کرد:_جونگکوک میگه دوستم داره
خب، شاید موضوع خیلی خوبی برای این لحظه نبود!
اصلا نبود!
کمکی به از بین رفتن این جو نکرد و حتی سنگین ترش هم کرد!
پسر کوچکتر بعد از چند ثانیه مکث پوزخند زد و پرسید:
![](https://img.wattpad.com/cover/281003955-288-k78920.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Фанфик"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...