chapter 129:good partner

575 148 153
                                    

#چپتر_129

عنوان چپتر:"پارتنر خوب"

با صدای سوت آروم روکو با عجله طناب رو چرخوند و بالا پرت کرد.
تیغه ستاره ای سر طناب توی دیوار گیر کرد و جیمین بی مکث خودشو از طناب بالا کشید و برای لحظه ای لب دیوار مکث کرد و بعد به سرعت با چرخش کوتاه طناب از این سمت دیوار پایین پرید.
روکو وحشت زده بنظر می‌رسید و جیمین با عجله تیغه رو با فشار از دیوار بیرون کشید و درحالی که طناب رو دایره وار جمع میکرد با عجله پشت سر روکو وارد اتاق قدیمی و نمور شد.
پسر کوچکتر با همون ترس در رو پشت سرشون بست و با وحشت نفس حبس شده اش رو آزاد کرد و تکیه زده به در سر خورد و نشست.
کاری که داشتن میکردن به شدت برای اون ترسناک بود.
ساعتی پیش جیمین گفته بود برای اینکه بتونه پدرشو براش بکشه باید مخفیانه وارد عمارت بشه و بعد فکر کرده بودن که چطور؟ همه جا پر از گارد و نگهبان بود و حتی توی حیاط عمارت مدام بادیگارد ها چرخ میزدن.
نقشه برای جیمین ساده و سریع بود، قرار بود روکو کاملا عادی به اتاقک زندگیش توی حیاط عمارت بیاد و وقتی که نگهبانی نبود سوت بزنه تا جیمین از دیوار بالا بیاد و توی خونه اون که نمیشد خونه دونستش مخفی بشه تا سر فرصت مناسب به عمارت بره.
اما مسلما برای این بچه نقشه انقدر ساده بنظر نمی اومد.
روکو میترسید و اون حق میداد.
پارچه مشکی رنگ دور صورتش رو بدون باز کردن پایین کشید و نگاه بی تفاوتش رو توی اتاق چرخوند .
خوشحال بود که روکو از نبود آگوستی بیخیره و فکر میکنه جیمین برای کشتن اون اینجاست درحالی که جیمین برای دیدن دختر آگوستی اونجا بود!
پسرک نفس های ترسیده اش رو منظم کرد و درحالی که از جا بلند میشد با شرمندگی گفت:

_ببخشید اینجا بهم ریخته است

جیمین با بی توجهی گفت:

_مهم نیست

نگاهش فقط جهت کنجکاوی به اطراف چرخید و تو همون زمان روکو لباس و کتاب های روی تخت تک نفره اش رو کنار زد تا جایی برای نشستن جیمین پیدا بشه.
پسر بزرگتر بی حرف نشست.
تخت سفت و غیر قابل تحمل چوبی باعث شد جیمین با ترحم نگاهشو تا صورت روکو بالا بکشه.
حداقل جیمین بخاطر اینکه مادر و ناپدریش باید توی عموم ظاهر خوبی میداشتن صاحب یه اتاق بزرگ و تخت مناسب بود.
هرچند که چندان تجملاتی مثل اتاق تهیونگ نبود اما مثل روکو هم نبود!
پسر کوچکتر موهاش رو با خجالت بهم ریخت و توجیه کننده گفت:

_وقتی مامان بود...اینجا همیشه مرتب بنظر میرسید

یه اتاق ده دوازده متری نمور تمام زندگی یه مادر و پسر بود.
چه زندگی بیرحمانه ای!
جیمین با مکث لب باز کرد:

_خوبه که از مادرت خاطرات خوبی داری

_تو...نداری؟

پسر کوچکتر آروم و با تردید پرسید و مقابل جیمین روی زمین نشست و به نیشخند سرد جیمین خیره شد.
خاطرات خوب؟ حتی یه دونه هم نداشت!
روکو سکوت جیمین رو به نشونه تایید برداشت کرد و با ناراحتی زمزمه کرد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now