chapter 139: last night

597 148 93
                                    

#چپتر_139

عنوان چپتر" آخرین شب "

*دوازده روز بعد، مسکو*

با حس تیر کشیدن های شدید قلبش که به سرعت به دست چپش هم سرایت کرد، قاشق از دستش رها شد و با صدای بدی زمین افتاد.

_لوئیس؟

صدای نگران جیمین از سالن به گوش رسید و اون درحالی که با عجله از جیب لباسش قوطی قرص هاشو بیرون میکشید متقابلاً بلند گفت:

_من خوبم

به سرعت به دور از چشم جیمین و بچه ها دو قرص رو باهم زیر زبونش گذاشت و قوطی رو به جیبش برگردوند.
خم شد و قاشق رو برداشت و اونو توی سینک ظرفشویی انداخت و با پلک هایی که از درد به هم فشرده میشد با دستمال کوچیکی، چربی حاصل از افتادن قاشق رو تمیز کرد و کمر راست کرد.
نفس عمیقی کشید و با برداشتن قاشق تمیزی از کشو به آشپزی ادامه داد.
همون لحظه قامت جیمین توی چهار چوب در پیدا شد و جوری که انگار باور نکرده سر تا پای پسر کوچکتر رو از نظر گزروند.
این دوازده روز تا به این لحظه به همین منوال گذشته بود.
جیمین فردای نقش زدن طرح تتو روی ترقوه بکهیون، مراسم بزرگی برگزار کرد و رسما با دادن انگشتر نشان به اون، اونو پدرخوانده اعلام کرد.
همچنین با جدا کردن مافیا روسیه و پاریس، تهیونگ رو به طور رسمی و قطعی لرد دیمنس کرد و همه مسئولیت هاشو از سر باز کرد.
و مدیریت کارخونه سیگارش رو در ازای این همه سال خدمت وفادارانه آیان، به اون هدیه کرد.
حالا یازده روز بود که کنار هم توی این خونه به دور از تجملات کنار فرزندانشون وقت میگذروندن.
حالا دیگه خبری از لقب سنگین پدرخوانده نبود و جیمین، فقط«جیمین» بود.
در طی این یازده روز لوئیس با دو و حتی سه برابر کردن دوز های داروش سر پا ایستاده بود اما بازم حملات وحشتناک و ناگهانیش غیر قابل کنترل بود!
چند روز پیش انقدر حالش بد شد که تا سه روز تحت مراقب های شدید و ویژه توی بیمارستان بستری شد.
میدید که برادر و فرزندانش بالای سرش اشک میریزن.
میدید که دارن پا به پاش چه دردی رو تحمل میکنن، اون میدید اما انقدر بد حال و تحت تاثیر داروها بود که توانی برای هیچ کاری نداشت.
اگرچه که لوئیس از خیلی وقت پیش، دقیقا از همون شبی که جیمین اونو با جونگکوک اشتباه گرفته بود و باهاش درد و دل کرده بود تصمیمش رو گرفته بود اما بعد از اون سه روز توی بیمارستان، تصمیمش از قبل هم قطعی تر شد!
طاقت نداشت روز های آخر زندگیش رو اینجا بمونه و با نشون دادن ضعف و بعد مرگش به خانواده کوچیک اما گرمش بیشتر از این درد و ناراحتی بده.
پس...می‌رفت!
امشب این خونه و خانواده رو ترک میکرد تا جایی به تنهایی، به دور از چشم عزیزانش تسلیم فرشته مرگ بشه.
میدونست که مرگ از هروقتی بهش نزدیک تره و زمانش هم به گفته دکترش تموم شده بود!
امشب برای آخرین بار برای فرزندانش غذا میپخت، تا آخرین ساعات شب به رسم این دوازده روز کنارشون مینشت، می‌گفت و می‌خندید و بازی میکرد.
لباس هاشو عوض میکرد و تا ساعتی از شب کنار برادرش می‌خوابید و دقیقا در همون لحظه ای که کل خونه به خواب رفته بود اینجا رو در سکوت ترک میکرد.
جیمین صبورانه بهش خیره مونده بود و به وضوح لرزش دست هایی که پانیکا تلاش در مخفی کردنشون داشت میدید  و اون لحظه جلو اومد تا بهش کمک کنه.
قاشق رو از دستش گرفت و اون رو با ملایمت از جلوی گاز به عقب هل داد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now