chapter 41:Confess

850 200 176
                                    

#چپتر_41

عنوان چپتر: "اعتراف"

پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و سرشو رو‌زانو هاش گذاشت.
نمیدونست چند ساعته که تو اون اتاق گیر افتاده، اما تاریک شدن آسمون و به دنبالش تاریکی اتاق نشون میداد که زمان زیادیه.
چرا فکر کرده بود که چونگ هی قراره رهاش کنه تا بره؟
نباید قبل رفتن سعی میکرد حرف های مرد رو بشنوه!
حق با پانیکا بود اون مرد قانعش کرده بود که بمونه؛ البته قانع نه، بلکه مجبورش کرده بود بمونه!
پلک هاشو با خشم بهم فشرد، برای یک بار توی زندگیش هم که شده دلش میخواست خودش تصمیمی برای زندگیش گرفته باشه، اما همین یک بار روهم با زور و اجبار ازش گرفته بودن!
چرا هیچ وقت خودش حق انتخاب نداشت؟!
حتی صدای چرخش کلید توی قفل و بعد باز شدن در باعث نشد سر بلند کنه.
شخصی که وارد شده بود لامپ های اتاق رو روشن کرد و جیمین محکم تر پلک هاشو بهم فشرد.
جونگکوک با دیدن وضعیت آشفته اتاق به آرومی زمزمه کرد:

_اوه خدای من

نگاهش به دنبال جیمین گشت و اونو کنار پنجره بزرگ اتاق، گوشه دیوار درحالی که روی زمین نشسته بود و تو خودش جمع شده بود پیدا کرد.
قدم هاشو با احتیاط به جلو برداشت. از کنار میز شیشه ای که ازش چند تیکه آهن و صدها قطعه شیشه شکسته باقی مونده بود گذشت و جلوی جیمین روی پاهاش نشست.
مدتی تو سکوت به موهای بلوند پسر خیره موند و بعد به آرومی پرسید:

_گرسنه نیستی؟

پسر کوچکتر بی اینکه سر بلند کنه تو همون حالت زمزمه کرد:

_گورتو گم کن

نفسی گرفت و با ملایمت اسمشو به زبون آورد:

_جیمین....

جیمین بلند تر غرید:

_گفتم گمشو!

دست بلند کرد و بازوی جیمین رو گرفت، محکم نه بلکه خیلی ملایم این کارو کرده بود و اصلا انتظار شنیدن ناله دردمند پسر رو نداشت!
جیمین با درد دستش رو پس زد و با نگاهش خشمگین به جونگکوک خیره شد.
کمی زمان برد تا پسر بزرگتر متوجه بشه چه اتفاقی افتاده. الان که فکر میکرد به یاد می آورد که پدرخوانده همین بازوی جیمین رو تو مشت گرفته بود و دنبال خودش میکشید!
آروم دستشو عقب کشید و زمزمه کرد:

_متاسفم، نمی‌خواستم... نمی‌خواستم بهت آسیب بزنم!

جیمین نگاه ناخواناش رو از چشم های شرمنده پسر بزرگتر گرفت و دوباره سرشو بین زانو هاشو مخفی کرد:

_تنهام بزار

جونگکوک با ملایمت پرسید:

_اجازه بده دستتو ببینم بعد میرم!

سکوت طولانی که بینشون ایجاد شد با صدای زمزمه وار جیمین شکست:

_دست از نقش بازی کردن بردار جونگکوک!...پانیکا همه چیزو بهم گفته، تمام نقشه هاتو برام توضیح داده پس این بازی رو تمومش کن چون من قرار نیست پدرخوانده بشم، قرار نیست به قدرت برسم! اون مرد می‌تونه هرچقدر که دلش میخواد منو اینجا زندونی کنه اما نمیتونه مجبورم کنه جاشو بگیرم. پس جلب توجه کردن رو تموم کن چون هیچی از من به تو نمی‌رسه!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now