chapter 58: Godfather

918 223 1.1K
                                    

#پارت_58

عنوان چپتر: "پدرخوانده"

"چهار سال بعد، روسیه، مسکو"

درحالیکه دکمه های پیراهن مشکی رنگش رو می‌بست به صدای مرد گوش داد:

_امروز اینجایی تا نتیجه سالها زحمتت رو ببینی!

نگاهش از آینه به سه رد زخم قدیمی روی سینش قفل شد و پوزخند عمیقی روی لباش نشست:

_زحمت نه! فشار، اجبار، درد و خونریزی!

زخم و تتو مار روی ترقوه اش زیر لباسش پنهان شدن و صدای نفس های مرد بین صدای همهمه ای که از طبقه پایین شنیده میشد گم شد.
یقه لباس رو مرتب کرد و قدمی عقب گذاشت، آویز نقره ای رنگ متصل به شلوارش به آرومی شروع به تکون خوردن کرد.
کراواتش رو برداشت و بی هیچ عجله ای مشغول بستنش شد.
صدای نچندان بلند آهنگ می اومد و روی اعصابش خط مینداخت.
مرد به آرومی گفت:

_این اولین و مهمترین حضور تو توی جمع مافیاست. نباید وجه بدی از خودت به جا بزاری پس اگه احساس خشم کردی  سه تا نفس عمیق می‌کشی و بعد...

پسر بین حرفش پرید:

_ تا ده میشمارم.

چشم چرخوند و درحالی که سنجاق مخصوص کراواتش رو از روی میز برمیداشت با بی حوصلگی ادامه داد:

_ اره میدونم، بارها گفتیش و مطمئنم توی یکساعت اخیر این بار هشتمه!

سنجاق که صلیب نقره ای رنگ با یاقوت قرمزی توی مرکزش بود به کراوات وصل کرد و به خودش توی آینه خیره شد. موهای مشکی رنگش با مهارت بالا کشیده شده بودن و بخشی از اون روی پیشونیش تا چشم چپش رها شده بود.  
میکاپ کمی که روی صورتش نشسته بود چهرش رو جدی تر کرده بود و سایه محو مشکی رنگ چشماش رو کشیده و خشن تر نشون میداد.
مرد کت شنل مانندش رو از روی شونه های مانکن برداشت و به سمتش اومد. اونو نگه داشت تا پسر در آرامش بپوشتش و بعد در حالی که شونه هاش رو صاف میکرد لب باز کرد تا نکته دیگه ای بگه:

_جیمین...

پسر با لحنی خشک و سرد خیره به انعکاس خودش توی اینه بین حرفش پرید:

_پدرخوانده، چند بار با خودت تکرارش کن تا یاد بگیری از این به بعد باید چطور خطابم کنی کینیوا!

مرد بعد از مکث کوتاهی عقب کشید و دست هاشو پشت کمرش بهم گره زد و جمله اش رو با تغییر لحنش به رسمی ادا کرد:

_امروز فقط اومدم تا شماره رو تا این نقطه همراهی کنم پدرخوانده!
اومدم تا تماشاتون کنم که به جایگاهی می‌رسید که لیاقتش رو دارین.
اما بعد از امروز من دیگه کنارتون نیستم، دیگه نمیتونم کمکی بهتون بکنم و شما خودتون باید راهی برای کنترل خودتون به تنهایی پیدا کنید!

پسر بی اهمیت به حرفاش چرخید و به سمت تخت رفت. دستش رو به سمت مار دراز کرد و اجازه داد از دستش بالا بیاد و خودش رو دور گردنش بندازه.
نگاه تیز و هشدار دهنده اش به مرد دوخته شد و با لحنی آروم اما وحشت بر انگیز گفت:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now