chapter 103:New doll

668 170 427
                                    

#چپتر_103

عنوان چپتر: "عروسک جدید"

سر چرخوند و با ترس به محیط تاریک اطرافش خیره شد.
صدای نحس کلاغ های شوم از بین درخت های سر به فلک کشیده و سیاه رنگ بیرون میزد و اون بین حجم انبوهی از درخت و خار و خاشاک گیر افتاده بود.
نگاهش بی هدف به هر طرف می‌چرخید حتی نمیدونست چطور سر از این جنگل در آورده!
صدای آشنایی اسمش رو درست از جایی میون اون درخت ها نجوا کرد، صدایی به آشنایی نامجون!
سر چرخوند و به جایی که هدف صدا بنظر می‌رسید خیره شد.
شخصی به آرومی از بین سیاهی درخت ها بیرون میزد.
چشم تنگ کرد تا بهتر ببینه و به محض خروج فرد از سیاهی جنگل و ورودش به این دایره روشن و حالی از درخت با وحشت چند قدم سریع به عقب برداشت.
کسی که به سمتش می اومد نامجون بود اما واقعا نامجون نبود!
صورتش غرق در خون بود و جای گلوله روی پیشونیش به وضوح به چشم میخورد:

_جیمین....چرا این کارو باهام کردی؟!

عرق سرد روی تیره کمرش میغلتید و پایین می‌رفت و قلبش هر لحظه تند تر از قبل میکوبید.
به ازای هر قدمی که نامجون به سمتش برمیداشت اون قدمی به عقب می‌رفت:

_کا...کار من نبود... متاسفم... متاسفم!

نامجون به سمتش دست بلند کرد و به اون اشاره کرد:

_تو بودی! تو بهم شلیک کردی تو منو کشتی!

با وحشت تند تند سری به دو طرف تکون داد:

_من نبودم...من نکشتمت.... برو عقب...ازم دور شو!

کلمات آخرش رو با وحشت فریاد کشید و عقب تر رفت اما با نشستن دستی رو شونه اش با ترس سر جا خشک شد.

_چرا؟

از ترس می‌لرزید و دندون هاش به هم قفل شده بودن.
نگاهش به نامجون خیره بود و شونش زیر لمس دست جیهوپ به سوزش افتاده بود:

_چرا منو پرت کردی؟

بدنش از ترس می‌لرزید و جیهوپ همزمان با فریاد گوش خراشی اونو با شدت به جلو هل داد:

_چرا پرتم کردی؟!

با شدت جلوی پای نامجون زمین خورد.
کف دست هاش بخاطر برخورد با زمین جنگل زخم شده بود و میسوخت سر جاش چرخید به محض اینکه چشم هاش جیهوپ رو دیدن با ترس فریاد کشید و خودشو روی زمین عقب کشید.
پسر بزرگتر با فکی شکسته و دهنی که باز مونده بود و خونریزی میکرد.
دستش که از استخون آرنج آویزون مونده بود و دنده های خونی که پوستش رو شکافته بودن و بیرون زده بودن تبدیل به بزرگترین کابوس شب هاش شده بود!
چشم هاش از حجوم اشک میسوختن و وحشت بهش اجازه لب باز کردن نمیداد.
نامجون از پشت یقه اش رو مشت کرد و اونو با شدت بالا کشید و به سمت دیگه ای پرت کرد.
اینبار با صورت زمین خورد و کمی بیشتر طول کشید تا سر بلند کنه.
اما به محض جدا کردن صورتش از زمین با دیدن کفش های زنونه پاشه بلندی که درست توی چند سانتی صورتش متوقف شده بودن با ترس اشک ریخت و با لرزش بدنش سرش رو بیشتر بلند کرد از پاهای زن گذر کرد از لباس پاره شده و سینه اش که پر از رد های خونی خنجر بود گذشت و با رسیدن به صورتش از ترس انکار نشدنیش ناله کرد.
ریوجین با لبخند بزرگ خونی که به لطف پارگی دو طرف لب هاش عریض تر و وحشتناک تر از همیشه بود بهش خیره شده بود.
سر جا نشست و با کمک دست هاش خودشو عقب کشید و با اشک التماس کرد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now