chapter 22: Dirty wings

1K 201 75
                                    


#چپتر_22
عنوان چپتر: "بال های کثیف"

"پاریس، محله های پایین شهر، بیست و هشت آگوست، ساعت دو صبح"

قدم هاش بی هدف پشت هم برداشته می شدند.
سرما و ضعف باعث لرزش بدنش شده بود و دندون هاش با صدای عذاب آوری به هم می‌خوردند.
خنجرو توی دستش جا به جا کرد و نگاهشو بالا کشید.
زنی که از رو به رو می اومد با دیدن وضعیتش با جیغ گوش خراشی با سرعت ازش فاصله گرفت و شروع به دویدن کرد.
دستی بین موهاش کشید و با گیجی خندید.
دیگه حساب آدمایی که ازش فرار میکردن از دستش در رفته بود.
موهای بهم ریخته اش، لباس سفید و خونیش و خنجر توی دستش دلیل خوبی بود تا هر کسی فکر کنه با یه قاتل دیوونه طرفه!
براش اهمیتی نداشت که ازش بترسن، مردم ازش فرار کنن و بعضیاشونم به پلیس زنگ بزنن و با لرزش صدا، گزارش ظاهرشو به پلیس بدن.
آروم قدم برمیداشت، از درد و ناراحتی می‌سوخت، درحالی که حتی نمیدونست چرا انقدر درد توی قلبش داره؛ مسخره بود!
از کی انقدر لوس شده بود که با همچین چیزی روحیه خودشو ببازه و همچین دیوونه بازی هایی در بیاره؟!
قطره اشکی آروم سُر خورد و مثل شبنمی جدا شده از برگ، چکید و روی نیم بوت چرمش افتاد.
اینبار مردی با دیدنش به سرعت عقب گرد کرد.
ناخواسته بلند بلند خندید.
به چه وضعی افتاده بود!
صدای بلند خنده هاش با بغض بزرگ توی گلوش شکست و به هق هق های سوزناک و بلند تبدیل شد.
مطمئن بود که دچار بیماری چند شخصیتی نشده، البته شاید هم شده بود! چرا انقدر شکسته بود؟!
کودکی از مسیری دور به سمتش می دوید. ایستاد و با بغض به بچه خیره شد. پسر بچه که شاید چهار یا پنج ساله بنظر میرسید، درست توی دو قدمیش ایستاد و با بالا گرفتن سرش به جیمین خیره شد.
تعجب کرد که چرا بچه ازش فرار نمیکنه!
نگاه دقیقشو تو صورت بچه چرخوند. گوشه پیشونی اش کبود بود و جای سیلی روی صورت کوچیکش پیدا بود. از زخم گوشه لبش خون چکه میکرد و لباس خواب آبی شو رنگی میکرد.
زهر خند بی جونی زد....این بچه خودش بود! خودش، از خاطراتی دور و قدیمی!
مطمئنا چیزی که میدید توهم گذشته خودش بود و این توهم دیدن ها یکی از اختلالات عصبی جدیدش بود که بعد از قتل اون پیرمرد دامن گیرش شده بود و روانشناسش می‌گفت که به زودی خوب میشه و این علائم موندگار نیست.
نگاه غم زده اش رو روی توهم مقابلش نگه داشت.
پسر بچه دست کوچیکشو روی قلبش گذاشت. نفس دردناکی کشید و دستشو به سمت جیمین گرفت، قلب کوچیک و قرمز رنگی کف دستش مشخص بود و روی قلب تَرَک کوچیکی به چشم میخورد.
پسر بچه با همون زخم گوشه لبش لبخند شیرینی تقدیمش کرد و با چند ثانیه مکث به سمت جیمین دوید و با برخورد بهش؛ محو شد.

نگاه خیسش رو بالا آورد. چند قدم جلوتر بازهم خودشو میدید،

این بار پسرک هشت ساله بود و با ترس به مردی که رو به روش ایستاده بود و سرش داد میکشید خیره شده بود.
قدم هاش به همون سمت کشیده شد.
مرد سیلی محکمی به صورت پسر زد و باعث شد سر پسر به سمت جیمین مایل بشه. پسرک بازهم دست روی قلبش گذاشت و اونو به جیمین نشون داد. ترک های روی قلب بیشتر شده بودن!

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Onde histórias criam vida. Descubra agora