chapter 20: Brazil and black haired boy

1K 204 60
                                    

#چپتر_20
عنوان چپتر: "برزیل و پسر مو مشکی"

لبه های پالتو بلندش رو صاف کرد و با آرامش دود سیگارش رو بیرون داد. حالا که توی این محله فقیر نشین قدم میزد خاطراتی محو از گذشته توی سر دردناکش میپیچیدن، اینجا ریو دو ژانیرو بود! مکانی فراموش نشدنی برای یونگی که به طرز عجیبی بعد از تصادف سنگینی که داشت بیشتر خاطراتش از زمان اقامتش توی این مکان رو فراموش کرده بود و فقط چیزای کمی رو بعد از مدت ها به یاد آورده بود. تصاویری محو از پسری که شبا تو آغوشش می‌خوابید، صدای خنده های بلندش و موهای مشکی و نرمش!
اما اینا برای یونگی کافی نبود، اون بیشتر میخواست!
میخواست چهره اون پسر رو به یاد بیاره و بعد پیداش کنه و بفهمه چرا با یاد آوری اون خاطرات قلبش به تپش می افته و حس میکنه چیزی توی وجودش کمه؟
میخواست ازش بپرسه چرا توی آغوشش میخوابیده؟
یونگی میخواست که به یاد بیاره اما نتیجه تمام تلاش هاش سر درد های طاقت فرسا بود!
آهی کشید و پلک زد.
نمیخواست خاطرات قدیمی رو کنکاش کنه و به سر درد بی افته حداقل نه الانی که بعد از چهار روز طبق حرفش به اینجا برگشته بود تا لوهان رو با خودش به خونه برگردونه.
به اندازه کافی درگیری فکری در مورد این داشت که کار درستی می‌کنه که لوهان رو به خونه برمیگردونه یا نه؟
نمی‌خواست بیشترشون کنه!
قرار بود عصر بیاد دنبال لوهان اما آخرین قرارش با نماینده محفل توی برزیل طول کشیده بود و بعد از فهمیدن اشکالات مجبور شده بود ساعت هاصرف کنه و مشکلات رو با هماهنگی‌ لرد درست کنه.
بعد از اون تماسی اضطراری از منشی شرکتشون دریافت کرده بود و تا به شرکت برسه و کار هاش رو کامل کنه ساعت های زیادی از دست داده بود و حالا ساعت سه صبح در حالی که توی محله ای تاریک و تو در تو قدم میزد سعی داشت مسیر خونه لوهان رو به خاطر بیاره.
با شنیدن صدای ناله دردناکی سر چرخوند و کوچه باریک و تاریکی رو رصد کرد، به همون سمت قدم برداشت، کار عاقلانه ای بنظر نمی‌رسید اما خب کی اهمیت میده؟! اون هیچ وقت عاقل نبوده!
صدایی شبیه پاره شدن پارچه اعصابش رو به بازی گرفت. مطمئنا قرار نبود با یه دزد یا همچین چیزی طرف باشه، قرار بود با یه متجاوز رو به رو بشه و این آدم اونقدر ها ام خوش شانس نبود!
یونگی در طی این چهار روز فشار زیادی رو تحمل کرده بود و چی بهتر از یه کیسه بوکس زنده برای تخلیه کردن خودش؟!
سیگار نیمه شده اش رو روی زمین انداخت و با دو قدم بلند؛ بین تاریکی کوچه، گوشه دیوار تشخیصشون داد.
فرد ریز جسه ای رو میدید که مرد با یک دست مچ هر دو دستش رو بالای سرش برده بود و روی دیوار میخ کرده بود.
اگر چه که تصویر واضحی وجود نداشت اما به لطف آموزش های محفل میتونست از روی شکل قرار گیریشون چیز های زیادی رو توی ذهنش ببینه! از جمله دستی که روی دهن فرد زیری رو پوشونده بود!
چقدر برای آدمای ضعیفی مثل اون دلسوزی میکرد و چقدر از آدمای کثیفی مثل دیگری، متنفر بود!
قدمی جلو گذاشت، مرد انقدر درگیر کار خودش بود که حتی به صدای قدم های یونگی ام توجهی نکرد.
صدای تنفر آمیز بوسه هایی که مرد روی پوست گردن دیگری میذاشت براش حالت تهوع آور بود. درست پشت سرش ایستاد و نگاهش و از روی شونه مرد به قربانی این اتفاق نفرت انگیز دوخت، این چشم های گریون چقدر براش آشنا بود!
فرد زیری نگاه ملتمسانه اش رو به نگاه شوکه یونگی دوخت. حالا به خوبی صاحب این نگاه رو می‌شناخت، لوهان!
بی اینکه نگاهش و از اون چشم ها بگیره، خشم و انزجار درونش بیش از پیش فوران کرد و بی اینکه تعادلی روی افکار و حتی حرکاتش داشته باشه دستش بالا اومد و خیلی ساده اما محکم پشت گردن مرد چنگ شد و قبل از اینکه اون بتونه واکنشی نشون بده با تمام قدرت دو نقطه مهم رو فشار داد و تو یک حرکت گردنش رو با شدت به سمت چپ کشید و اجازه داد صدای شکستن استخوان های گردنش به خوبی به گوش لوهان برسه.
گردن مرد رو رها نکرد و به طرز عجیبی وزن بدن بی جون مرد رو روی مچ دستش حس نمی‌کرد! هدفش از این کار چی بود؟! نمیدونست!
شاید قدرت نمایی جلوی لوهان یا خالی کردن حرصش از به یاد نیاوردن خاطراتش؟!
پسر کوچکتر با وحشت به سر مرد که روی گردن شکسته اش آویزون مونده بود خیره شده بود و شاید حتی نفس هم نمی‌کشید!
یونگی بلاخره انگشت های قفل شده اش دور گردن مرد رو باز کرد و اجازه داد با صدای بدی زمین بخوره.
عذاب وجدان؟! حرفشم نزن! کاری که کرده بود اسمش قتل نبود بلکه حذف کردن یه آلودگی از روی زمین بود!
نگاهش پایین اومد و تونست لباس از یقه پاره شده لوهانو ببینه.
بی اینکه اهمیتی به وجود یه جنازه درست جلوی پاش بده با آرامش پالتوش رو در آورد و با گرفتن دست پسر کوچکتر اونو به سمت دیگه ای کشید و پالتو رو تنش کرد.
لوهان خشک شده نگاهش میکرد، حالا که اونو اینجوری میدید از همیشه براش ترسناک تر بود. طبیعتا باید انتظارش رو می‌داشت،عضوی از مافیا بودن فقط به داشتن پول زیاد، پارتی و برده خلاصه نمیشد، بلکه قتل و خون و خونریزی هم داشت! اما اون تا الان همچین چیزی از یونگی ندیده بود. این اولین بار بود و این خونسردی یونگی...اونو میترسوند!
با بغض خودش رو جلو کشید و تو بغل یونگی مچاله شد:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon