chapter 81: Broken Heart

697 175 123
                                    

#چپتر_81

عنوان چپتر: "قلب شکسته"

_ بردمش به پارک تا آروم بشه، باهم بستنی خوردیم اما بازم کینه قدیمیم برای یک لحظه همه چیز رو بهم ریخت.
بهش گفتم ازش متنفرم و اونم باید ازم متنفر باشه. وقتی دلیلمو بهش گفتم اون گفت که این دست خودش نبوده و این حقیقت یک بار دیگه جلوی چشمام جون گرفت و باعث شد بازم قلبم به تپش بی افته و محبت به تنفر چیره بشه.
بعدش اون گفت که نمیخواد برگرده به عمارت.
من میتونستم هرجایی ببرمش! میتونستم ببرمش هتل یا یکی از خونه های امن اما من بردمش به خونه خودم!
جایی که تنها منبع آرامشم بود و هیچ کس قبل از اون توش نیومده بود، حتی پدر خوانده!
و اونجا بود که بهش قول دادم هر انتخابی که بکنه من حمایتش کنم.
قسم خوردم اگه یه زندگی آروم بخواد بهش بدم.
اون ازم پرسید که واقعی ام؟! من و محبت هام واقیه یا منم وقتی بهم وابسته بشه بهش آسیب میزنم.
احساسی که اون لحظه داشتم.. حتی نمیتونم با کلمات توصیفش کنم!
اون درموندگی توی صداش انقدر واقعی و قابل لمس بود که حس میکردم خودم دارم اون تنهایی و آسیب دیدگی رو توی وجودم حمل میکنم و فقط چند لحظه زمان برد تا به این فکر کنم که بله! منم مثل جیمین تنها بودم! پر از ترس از آسیب دیدن توسط اطرافیانم!
بخاطر همین انقدر درکش میکردم، بخاطر همین وقتی صدای غمگینش رو میشنیدم قلبم براش به درد می اومد!
بهش گفتم واقعی ام و تا وقتی که منو بخواد واقعی میمونم.
در اون لحظه فکر میکردم من قراره کسی باشم که مثل کوه پشتش می ایسته و تنهایی هاش رو پر می‌کنه.
فکر میکردم من قراره اونی باشم که جیمین بهش وابسته میشه.
برای همین از همون لحظات شروع کردم به فدا کردن خودم برای اون، شروع کردم به محافظت ازش.
با خودم میگفتم که من چه بخوام و چه نه پدر منو کنار میذاره و هرجور که شده جیمین رو جانشین می‌کنه پس بهتر بود که قبل از مرگم یه کاری برای جیمین بکنم. حتی یه کار کوچیک! به جبران تمام نفرتی که سالها بیهوده خرجش کردم.
برای همین تصمیم گرفتم شروع کنم به حذف کردن آدمایی که میدونستم در آینده برای جیمین دردسر ساز میشن.

لیندا قبل از اینکه پانیکا بتونه ادامه حرفش رو بگه لب باز کرد و از همون نقطه پرسید:

_تا اینجا رسیدیم به احساس مسئولیت تو در برابر جیمین و یه جورایی عذاب وجدانت.
حالا بهم بگو اون احساس عشق توی وجودت از کجا شروع شد؟
چه زمانی حسش کردی؟

پسر کوچکتر به آرومی لباشو با زبون تر کرد و مشتش رو روی کوسن مبل محکم کرد.
عشق.... از کی عاشق جیمین شده بود؟!
اصلا اسم حسی که داشت عشق بود؟!
اصلا اجازه داشت اسمش رو عشق بزاره؟
پلک هاشو کمی به هم فشرد و با تردید لب باز کرد:

_من... نمی‌دونم!
یعنی.. مطمئن نیستم که از کی شروع شد فقط...فقط اتفاق افتاد!

زن دوباره پرسید:

𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]Where stories live. Discover now