#چپتر_96
عنوان چپتر: "چرا"
*یک ماه بعد*
به آرومی درحالی که پوسته آبنبات چوبی قلبی شکل رو باز میکرد گفت:
_هفته دیگه برمیگردم پاریس.
تهیونگ بهم نیاز داره!پانیکا ابرو بالا انداخت و با شیطنت خندید:
_تهیونگ بهت نیاز داره یا... جونگکوک؟!
جیمین آبنبات رو با سرعت توی دهن پسر کوچکتر فرو برد تا جلوی چرت و پرت گفتنش رو بگیره و آروم گفت:
_خفه شو!
پانیکا همچنان درحالی که ابنبات رو میلیسید به خندیدن ادامه داد و جیمین با صدای جیغ زدن های ورونیکا سر چرخوند و به بچه ها خیره شد.
دختر بچه با هیجان عروسک خرسی رو که برنده شده بود توی دستش تکون میداد و میخندید و واریان اسلحه اسباب بازی رو به متصدی غرفه برمیگردوند
پانیکا لبخند زد و به آرومی زمزمه کرد:_از همین الان واریان پشتوانه خوبی برای خواهرشه!
جیمین با صدایی توی گلو تایید کرد و نگاهش رو به سمت پانیکا چرخوند:
_چرا ازم خواستی حضانتشونو به عهده بگیرم؟!
لبخند روی لبای پسر کوچکتر به آرومی محو شد و غمی واضح چشم های آبی رنگش رو پر کرد:
_اونا یه بار خانوادشونو از دست دادن جیمین و من....معلوم نیست چقدر دیگه زنده بمونم! نمیخوام دوباره بعد از من بی سرپناه بمونن.
جیمین با اخم هایی درهم رفته لب باز کرد:
_بهت گفتم یه دکتر خوب پیدا میکنیم پس مزخرف گفتنو تموم کن تو قرار نیست بمیری!
لبخند تلخی روی لبای پسر کوچکتر نشست:
_حملاتم داره شدید تر میشه، دیگه قرص های قبلی نمیتونن مهارش کنن.
درد قلبم روز به روز داره بدتر میشه جیمین....به آرومی دست بلند کرد و دست پسر بزرگتر رو بین دستاش گرفت و نگاهشو به صورت اخم آلود جیمین داد:
_حتی اگر دکتر ها اینو بهم نگن؛ من میفهمم.... که زمانش داره میرسه!
و نمیخوام این زمانی که برام مونده رو زیر عمل های جراحی و با قرص و دارو توی بیمارستان بگزرونم!فشار ملایمی به دست های پسر بزرگتر آورد و با لبخند محوی ادامه داد:
_میخوام کنار تو و بچه هامون باشم!
میخوام قشنگ ترین خاطراتو باهم بسازیم.جیمین با سرعت پسرو جلو کشید و اونو محکم توی آغوشش فشرد.
اهمیتی نداشت که پانیکا چی بگه! اون اجازه نمیداد بمیره!
حتی اگر مجبور میشد کل این جهانو به دنبال یه دکتر خوب زیر پا بزاره، این کارو میکرد!
دست هاش محکم تر بدن پانیکا رو فشردن و زمزمه کرد:
YOU ARE READING
𝑴𝑶𝑼𝑳𝑰𝑵 𝑹𝑶𝑼𝑮𝑬 [𝑲𝑶𝑶𝑲𝑴𝑰𝑵]
Fanfiction"مولن روژ" نویسنده: "پانیکا" ژانر: "جنایی،رمنس،انگست،اکشن،اسمات" کاپل: "کوکمین/جیکوک،سپ،ناممین،نامجین، چانبک" ~•~•~•~•~•~•~•~• با آرامش شمع مشکی رنگ رو روی سکو گذاشت: _از کدوم خدا حرف میزنی پدر؟ وجود خدا توی زندگی من حتی یک لحظه ام حس نمیشه! کشیش به...