اولین دیدار

927 177 8
                                    

:رسیدیم قربان.
در باز شد،پرونده ای که میخوندم رو روی پای جیمین پرت کردم و قبل بیرون رفتن گفتم:
_تو برو میز رو پیدا کن من میام.
عصبانی بودم،بحثی که با پدرم سر اومدن به این مراسم داشتم خارج از کنترلم بود و تمام قدرتمو جمع کرده بودم تا هرکسی که دم راهم بود رو زیر مشت و لگدم نگیرم.شنیدم که یونگی پشت سرم به جیمین گفت:
+تو برو من با جانگکوک میرم بلایی سر کسی نیاره.
تندتر رفتم تا دیرتر بهم ملحق بشه،حوصله هیچکسی رو نداشتم،به سمت پشت باغ رفتم که دستی روی شونه م نشست و صدای یونگی رو شنیدم که گفت:
+چته جانگکوک؟هنوز عصبانیی؟
_ولم کن حوصله ندارم.
پوزخندی زد و‌گفت:
+دوست داشتی سولار اینجا میبود؟؟اینا رو نگاه کن،ببین کدوم رو انتخاب میکنی؟
به عکسای توی دستش نگاه کردم که صدایی توجهمو جلب کرد،صدای هیجان زده ی چندین نفر که باهم صحبت میکردند...هیچ علاقه ای به دیدن اون عکسها نداشتم و این بهترین بهانه بود،دستشو پس زدم و به سمت صدا حرکت کردم...
انبار بزرگی پشت درخت های عمارت لی دیده شد،سمت در رفتم،به نگهبانای دم در اشاره کردم درو باز کنند،مشکوک بهم نگاه کردند که یونگی از پشت سر گفت:
+فکرنکنم آقای لی بفهمند به رئیس کوچک، جئون جانگکوک بی احترامی کردید،بذارن زنده بمونید.
نگهبانا با شنیدن اسمم عقب کشیدند و درو باز کردند...
انباری پر بود از دخترها و پسرهای زیبا با لباس های مشکی و سفید و پسری با تاپ مشکی و پوستی سفید وسطشون ایستاده بود و با کنایه و غرور صحبت میکرد،پوزخندی زدم،حدس میزدم اون پسر یکی از کسایی باشه که امشب برده میشد و بااینحال اینقدر مغرور صحبت میکرد و بقیه ی دخترها و پسرها رو به هیجان می آورد.دلم میخاست چهره ش رو ببینم که صدایی باعث شد از نگاه کردن بهش دست بکشم.آقای بانگ کنارم بود و گفت:
× جناب جئون،شما اینجا چیکار میکنید؟مراسم شروع شده.
_آقای بانگ فکر میکنم فرمانبردار کردن این آدما وظیفه شما باشه.
و باچشم به مهلکه ی داخل اشاره کردم.با دیدن اون صحنه با عصبانیت فریاد زد:
×اینجا چه خبره؟؟
به هدفم رسیدم توجه همه ی افراد داخل انبار به  ما جلب شد و سمت در برگشتند و نگاه کردند،اون پسر هم همینطور...برای چندثانیه نگاه هامون بهم گره خورد،غرور و سرکشی از اون چشما سرازیر بود،درسته،اون چشمها برای کسی بودند که چندلحظه پیش همه افراد این انبارو تشویق به آزار افراد بیرون از انبار میکرد.فقط چند ثانیه و پس ازاون نگاهشو ازمن گرفت و به بانگ داد...بانگ با دیدن اون پسر عجیب لحن عوض‌کرد،سمت من برگشت و گفت:
× جناب جئون،آقای مین،نگهبان شمارو به سمت مراسم راهنمایی میکنند و من چندلحظه بعد بهتون ملحق میشم.
دستم رو از کنار کتم‌تو جیب شلوارم کردم و برای لحظه آخر دوباره به اون پسر نگاه کردم،همچنان مغرور و با سری بالا و از کنار چشم مارو نگاه میکرد.دوباره پوزخندی زدم و سمت در برگشتم.
همینطور که به سمت مراسم میرفتیم و یونگی دوباره عکسها رو یکی یکی دستم میداد،به اون پسر فکرمیکردم،دلم‌میخاست بدونم ممکنه کدوم یکی از اون مردها و‌زن های هوسران تو‌مراسم اون پسر رو بخرند و قراره اون پسر چه بلایی سرشون بیاره...
.......................................................
خب دیگه همون حرفایی که تو پارت یازده داستان  اونوری که الان اپ کردم زدم...دیگه چهارنفریم داریم دور هم لذت میبریم نیازی نیست دوباره تکرار کنم😄
و فقط اینکه کوتاه شد ولی پارت بعد جبران میکنم باشه؟
آها یه چی دیگه کوک و جین همو دیدن چطور بود؟؟

your prideWhere stories live. Discover now