فلش بک (۱)

442 90 35
                                    

پشت در اتاق کوچک با عمارت قدم میزد و کلافه دست به موهای مشکی پرش میکشید...
عصبی لگدی کوتاه به پایه ی مبل کنارش زد و به روی صندلی بزرگ پشت میز مطالعه اش برگشت... به برگه ای که مقابلش افتاده بود نگاهی انداخت و با بستن محکم چشمهاش از درک نکردن دلیل این عصبانیت و کلافه بودنش، کاغذ رو دوباره به روی میز پرت کرد...

نگاهش به سمت در نیمه باز اتاق کوچک بود و گوش هاش برای شنیدن خنده های ریزی که از بین در به گوش میرسیدند، ذوق ذوق میکرد... نگاهش رو به سمت راست چرخوند و مجسمه ی بزرگ روی میز کنار در رو دید...

اخم هاش از بی توجهی خدمتکارهای عمارتش در هم رفتند... چرا مجسمه کج بود؟؟؟ بلند شد و به سمت میز گوشه ی اتاق قدم برداشت...
نیاز نبود برای صاف کردن یک مجسمه با اتاق خدمتکارها تماس بگیره؟؟

بی توجه به سمت مکان مورد نظرش رفت و‌درحالیکه مجسمه ی صاف ایستاده رو، صاف تر میکرد زیر چشمی نگاهی به صحنه ای که از بین در نیمه باز دیده میشد، انداخت...

نیم رخ پسر مومشکی سرکشی که از لحظه ی ورودش به عمارت اخم کرده بود، دیده میشد که به روی پسر قد بلند لعنتی مسئول خرید عمارت میخندید...

نفهمید چرا اخم هاش باز داخل هم رفتند و احساس تنفر شدیدی از پسر مسئول خرید عمارتش به ذهنش، هجوم آورد...

صورتش رو از تصویر مقابلش گرفت و به سمت میز مطالعه اش حرکت کرد...

نشست و با برداشتن دوباره ی کاغذ مقابلش تمرکزش رو به لغت های نامفهوم نوشته شده داد، که صدای خنده به یکباره بلندتر شد...

توجهش به سمت در جلب شد...
چرا هنوز مجسمه کج بود؟؟؟

بلند شد و با رفتن به سمت مجسمه، دوباره نگاهش لجبازانه، از دستش در رفت و به طرف در نیمه باز حرکت کرد...

پسر مومشکی درحالیکه گارد گرفته بود کنار تختش ایستاده و با خنده به شخص‌مقابلش خیره بود...

حرفی زد و با حمله سریع پسر قد بلند به سمتش، در حالیکه بلند میخندید، به دیوار پشت سرش برخورد کرد و هیکل ظریفش از پشت هیکل قدبلندی که بین خودش و دیوار اسیرش کرده بود، دیده شد که از شدت خنده، میلرزید....

خشمگین نگاه از صحنه گرفت و بی توجه به معلق شدن مجسمه به سمت میزش رفت...

سرش رو پشتی صندلی اش تکیه داد و بعد از بستن چشمهاش، با یادآوری چیزی، ناخودآگاه صاف شد...

کشوی آخر میز گردویی رنگش رو باز کرد و با برداشتن حوله ای سفید رنگ، اخم بین ابروهای نازکش، باز شدند.... سرش رو دوباره به جای قبلی برگردوند و با انداختن حوله به روی صورتش آهسته لبخندی زد:

+ هنوزم بوی خودش رو میده.

چشمهاش به ضرب باز شدند...
این چه وضعیتی بود که خودش رو داخلش میدید؟؟؟
از کی خشمش با دیدن یک پارچه ی پنبه ای شکل از بین میرفت؟؟؟
اصلا چرا اینقدر خشمگین بود؟؟؟

your prideWhere stories live. Discover now